نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا رمان خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیاwww.forum.98ia.com
www.negahdl.com نگاه دانلود .بنامه خدا زندگی همچون رودخانه ای بی وقفه جریان دارد.این ما هستیم که گاهی با تصمیم گیری های نا به جا و غلط و یا افکاری کورکورانه و در حالی که حق تقدم را به قلب هایمان میدهیم تا عقل هایمان در مسیری خالف جهت رودخانه شنا میکنیم.و آنگاه است که باید خیلی چیزها را به جان بخریم،غم هایی جانکاه که فوق توان ما است.حاال میفهمم که انسان ها خود،عامل سیه روزی یا سپید بختی خود هستند که گاهی به غلط بر صفحه آن مهر تقدیر یا دست سرنوشت امضا میشود.لحظه لحظه ی زندگی آدمی تجربه است،تجربه ای برای فرداهایش،و اگر آدمی بی توجه از امروزش بگذرد،فردایش را به سان گلی پژمرده خواهد یافت.گلی که دیگر قابل استفاده نیست،پس چه فایده؟امروزمان،همان دیروزه فردایمان است...... فصل اول.... شما هم برای تعطیالت رفته بودین؟سرم را با خستگی که نمیدانستم از کجا سرچشمه میگیرد به پشت صندلی تقریبا نرم هواپیما تکیه دادم .چشمانم را بستم و به آهستگی زمزمه کردم: تقریبا.همراه کناری ام ریز خندید: تقریبا؟خب این یعنی چی؟باالخره یا آره یا نه.نفس عمیقی کشیدم.اصال حوصله ی صحبت با این زن حراف را نداشتم.به پنجره کوچک کنارم زل زدم و با بی حوصلگی گفتم: -نه...یه اقامت کوتاه بود.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
1
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
چند وقت اونجا بودی؟چشمانم به اشک نشست.سرم را بیشتر به طرف پنجره متمایل کردم و با بغضی آشنا که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم: 2سال.زن بیشتر به طرفم خم شد.حتی احساس کردم اندام فربه اش به روی بدنم سنگینی میکند.کنار گوشم خنده کوتاهی کرد و گفت: 2سال؟وای حتما دلت واسه خانوادت شده اندازه سر سوزن؟حتی به خود زحمت ندادم در برابر مزه پرانی اش لبخندی خشک بر لب آورم.فقط سری تکان دادم به نشانه تایید...اما او دست بردار نبود. من گاهی میرم پیش خواهرم،اونم فرانسه زندگی میکنه،منم به بهانه اون از هر تعطیالتی استفادهمیکنم.راستی توتنها زندگی میکنی؟ازدواج کردی؟ پیشانی ام را به نرمی فشردم.اما نتوانستم از دردش بکاهم،گویی دستانی قدرتمند هر دو طرف شقیقه هایم را گرفته و به شدت فشار میدهد.چاشنی آن هم حرف های بی سر و ته این زن بود. هان؟نگفتی؟سرم را خم کردم و به روی شیشه [ها] کردم و به آهستگی گفتم: مجردم. آره.به قیافتم میاد.ولی تعجب آوره آخه دخترای خوشگل تو خونه نمیمونن.به پنجره چشم دوختم،آه باز هم ناخداگاه اسم زیبایش را بر روی دم نفس هایم حک کرده بودم.لب هایم را جمع کردم تا مثل همیشه بغض نکنم.آب دهانم را قورت دادم تا صدایم دو رگه نشود.یاد گذشته دیوانه ام میکرد.سهم من از زندگی ام این نبود،ولی راهی بود که خودم برگزیده بودم.پس باید با غم و اندوهش میسوختم و میساختم. ولی از من میشنوی یواش یواش به فکر ازدواج باش.آخه خواستگار برای دختر فصلی داره از فصلش کهبگذره همه چی برعکس میشه.اونوقت تو باید بگردی دنبال شوهر. وفلفلی خندید.اگر در موقعیت دیگری بودم از مصاحبت با او لذت میبردم اما در آن شرایط بیشتر دوست داشتم یا خودم کر باشم و یا او الل.دوست داشتم در سکوت به عکس العمل آنها فکر کنم.میتوانستم عکس العمل همه را فرض بر شادی بگذارم اما او...نمیدانستم او چه عکس العملی خواهد داشت.خوشحال خواهد شد؟این حس ،خیانت به تنها عزیز زندگی ام نبود؟نه او باید فراموشم کرده باشد همان زمان که برای همیشه دلسرد شد بایستی فراموشم کرده باشد.اما مگر من کردم؟... با صدای مهمان دار هواپیما که درخواست میکرد برای فرود کمربندهایمان را ببندیم ،رشته افکارم از هم گسست.همراه کناری ام با شادی گفت: -آخ جون دلم پر میکشه واسه دیدن بچه هام،من دو تا دختر و یه پسر دارم.یکی هم از یکی شیطون تر.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
2
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
زنده باشن به امید خدا.زن که گویی از کالمم جانی دوباره گرفته بود با شعف گفت: ممنون.خدا پدر و مادرتو برات نگه داره.بغض سخت و کهنه ای راه گلویم را بست ومن احساس خفقان کردم. پدرم آره اما...مادرم و وقتی که بچه بودم از دست دادم.زن دستش را بروی دهانش گذاشت. خدایا...متاسفم ،خدا مادرتو بیامرزه.سری به عالمت درک کالمش تکان دادم اما در واقع در آن شرایط بدرستی قدرت ادراک نداشتم.اشک های مزاحم روی گونه ام را زدودم. چه موقع اتفاق افتاد؟ناگهان ذهنم به دورها سفر کرد.به زمانی که با لباسی تیره و چروک و خاکی سر بر روی قبر مادر گذاشته بودم و با صدایی بچه گانه میگریستم و ازهمه کس و هیچ کس مادرم را طلب میکردم ضجه میزدم و از سنگی سرد و بی روح،روح شاد مادری مهربان را طلب میکردم.زمانی که خواهرم حکم مادرم را پیدا کرد.خواهری که فقط یک سال و نیم از خودم بزرگتر بود.وآن موقع بود که پیوندی محکم تر بین ما بسته شد ،پیوندی که باعث شد از همه چیز بخاطرش بگذرم،از همه چیز حتی او... وقتی که فقط ده سالم بود.چه بچه...چطور اتفاق افتاد.سرطان....سرطان.عصبی بودم.زیر لب خدا خدا میکردم که دیگه این زن چیزی نپرسد.زیرا دیگر نمیتوانستم با مالیمت جوابش را بدهم.خداروشکر او دیگر چیزی نپرسید...هواپیما فرود آمد ،آهی کشیدم و کیفم را از باالی سرم بیرون کشیدم و با قدم هایی نا مطمًن به طرف در خروجی به راه افتادم.تپش قلبم تندتر از حد معمول شده بود.هنگامی که ریه هایم از هوای ناپاک تهران پر شد چشمانم به نم اشک نشست.دو سال بود که این خاک و این هوا برایم رویا شده بود.من بازگشته بودم به خاکی که دو سال پیش با دلی شکسسته ترکش کردم اما اینک با روحی تازه بازگشته بودم .مراحل گمرکی خیلی زود انجام شد و من بی تاَمل از فرودگاه خارج شدم .روی پله ها ایستادم و به مردم در حال رفت و آمد خیره ماندم.با اینکه سعی میکردم بی تفاوت باشم اما بازهم ته قلبم از دیدنش آن هم بعد از 2سال هیجان زده بودم.حسی غیرقابل وصف وجودم را احاته کرده بود و تنم را مور مور میکرد.ازفکراینکه باز هم میبینمش وجودم گر میگرفت.دربست گرفتم و آدرس دقیق خانه پدریم را به راننده دادم و خود به خیابان ها چشم دوختم به مردم،به ماشین های پر دود و به این همه شتاب.در این دو سال مدام از خودم میپرسیدم چرا این کار را کردم.چرا زندگی ام را باختم.چرا حداقل با شهامت بر جای نماندم.چرا فرار کردم؟به این فکر کردم که آخرین بار چهره اش چگونه در ذهنم ثبت شده است؟یادم میاید زیبا بود ،مثل همیشه اما با همیشه فرق دشت.چیزی در نگاهش عوض شده بود.سراپا رنجش بود و عذاب.با یاد آوری نگاه پر دردش اشک در چشمانم حلقه بست.لب زیرینم را به دندان گرفتم تا اشک های گرمم
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
3
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
سرازیر نشود.من با خودمان چه کرده بودم؟چرا نفهمیدم کاری که کردم فداکاری نبود بلکه حماقت محض بود؟چرا... خانم یبار دیگه اسم خیابون و بگوبا گیجی گفتم. بله؟...ببخشین چی گفتین؟گفتم یبار دیگه اسم خیابونو بگین.به صندلی تکیه دادم و آدرس را تکرار کردم و چشمانم را بستم.حس خاصی داشتم ،حسی توام با ترس.دلم شور میزد.هر چه خیابان ها رنگ آشناتری به خود میگرفت،قلب من بی تاب تر میشد.هنگامی که ماشین به داخل کوچه ی آشنا پیچید چشمانم را محکم به روی هم فشردم .نفس هایم تند و پر هیجان شده بود.ماشین از حرکت ایستاد.صدای راننده را شنیدم که با لحنی بی تفاوت گفت: خانم همینجاست؟چشمانم را به آرامی باز کردم.نه؟؟؟؟؟چیزی که میدیدم را باور نمیکردم .چراجلوی در را پارچه سیاه آویخته بودند؟خودش بود!با لباسی سراپا مشکی....کنار در ورودی ایستاده بود و به کسانی که قصد ورود داشتند سالم میکرد.با دستانی لرزان دستگیره در را گرفته و پیاده شدم و قدمی به جلو برداشتم نگاهم را از چهره ماتم زده اش به پارچه باالی سرش کشاندم (درگذشت مرحوم شادروان)...نفس در سینه ام حبس شد.دیدگانم تار شد.پاهایم تحمل سنگینی وزنم را نداشت.احساس خفگی میکردم دهانم را همچون ماهی به ساحل افتاده تند تند باز و بسته میکردم.گلویم خشک شده بود و میسوخت.عرق سردی به تنم نشست و لرز کردم.سرم به دوران افتاد.در همین هنگام سرش را برگرداند و نگاهش بروی صورتم میخکوب شد.حس کردم اسمم را صدا کرد اما چه دور بود از من؟؟دستم را به سمتش دراز کردم و زیر لب گفتم(چرا؟)زانوانم تا شد گویی دیگر تحمل سنگینی بدنم را نداشت.دنیا به دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم.....همه چیز در پس تاریکی فرو رفت. چشمانم را به آهستگی گشودم.در اتاق خودم بودم،روی همان تخت آشنا.لحظه ای فکر کردم به دو سال قبل بازگشتم،به شبهایی که روی همین تخت تا صب فکر میکردم.به خودم به او،به کسی که دختر مغروری چون من را اسیر خودش کرد.لبه ی تخت نشستم.با یادآوری مصیبتی که برسرم آوار شده بود خون گریستم.گریستم،به یاد تمام سالهایی که تنها پناهم بود،گریستم به یاد تمام شبهای عاشقی اش.گریستم به یاد قلب پر محبتش،گریستم و ضجه زدم.به بالشتی که روی تخت بود چنگ انداختم و با تمام وجودم ناله کردم.دلم برای تمام آن سالها به اندازه همان سالها گرفت.هضم این مصیبت برایم دشوار بود.مثل یک کابوس وحشتناک.کجای این بازی جا زدم؟کجای این سرنوشت کیش و مات شدم؟کجای این رابطه آگاهانه محو شدم؟کجا؟باید به گذشته بازمیگشتم.باید این کتاب کهنه را از سر میخواندم.باید بازمیگشتم به زمانی که هنوز پا در جاده ناشناخته عشق نگذاشته بودم،زمانی که هنوز تقدیر مرا برای بازی های دردناکش انتخاب نکرده بود... پس بازگشتم به اولین صفحه این کتاب کهنه... فصل دوم...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
4
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
الناز آماده شدی؟پایین بلوزم را صاف کردم،طره ای از موهایم را بروی شانه و سینه ام انداختم لبخندی نثار بهناز کردم. بله آماده ام.مثل همیشه.خواهرم خنده ای کرد و به طرفم آمد. مثل همیشه زیبا و شیک،امشب میخوای دل چه کسی و ببری؟دل تورو که بردم بسه!اون که بله...بریم بهناز؟فکر کنم همه اومده باشن.با خنده از اتاقم خارج شدیم.پدرم گاهی مهمانی خانوادگی ترتیب میداد و تمام فامیل و دوستانش را دعوت میکرد.خودش چیزی نمیگفت اما ما میدانستیم تمام این مهمانیها مناسبتی دارند که همه آنها به مادرم مربوط میشد.میدانستم پدرم بعداز فوت مادرم خیلی تنها شد.پدرم به شدت به همسرش وابسته وعاشقش بود. معموال در این جور مهمانیها من پیانو میزدم.هنری که فقط بخاطر مادرم یاد گرفتم.بلوز و شلوار شکالتی رنگی به تن کرده بودم.موهایم را آزاد و رها به روی شانه ام ریخته بودم.موهایم لخت و مشکی بود.صورتم سفید و پوستم صاف و روشن بود.چیزی که همیشه باعث محبوبیتم بین همه میشد چال روی گونه ام بود یک چال روی گونه سمت راستم.بقول بهناز( تک چال)و کلی هم به این حرفش میخندید.نقطه مقابل من چهره زیبا و دوست داشتنی بهناز بود.چهره اش به پدرمان برده بود.چشمانش به رنگ سبز جنگل،درشت و زیبا.موهایی فر و روشن.شاید به وضوح او از من زیباتر بود.اما یک چیز را خوب میدانستم،اینکه چهره ام برای پدر خیلی مقدس بود زیرا من دقیقا شبیه مادرم بودم. کنار بهناز ایستاده بودم و دیگران را از نظر میگذراندم که دستی روی شانه ام قرار گرفت.برگشتم،امید پسر عمویم بود. سالم،خانم چه کرده؟فکرکردی چه خبره؟با سرخوشی خندیدم... خب من که مثل همیشه ام!!!!نخیر.یکم خوشکلتر از همیشه شدی.قبال خیلی زشت بودی!با عصبانیت دنبالش کردم.باید حسابش را میرسیدم.بهناز فقط میخندید...بعد از صرف شام با اشاره پدر برخواستم و با امید به سمت پیانو که گوشه ای از سالن جا خوش کرده بود رفتم.نشستم و شروع به نواختن کردم.سالن در سکوتی زیبا فرو رفته بود.سرم را کمی باال گرفتم امید به پیانو تکیه زده و دستانش را صلیب وار به روی سینه قالب کرده بود .نگاهم را که متوجه خودش دید چشمکی زد که جوابش لبخندم بود.موشکافانه نگاهش کردم،پوستی گندم گون و صاف،چشمانی درشت و قهوه ای،بینی کوچک و لبهایی متناسب و زیبا.قدی بلند و اندامی ورزیده...یک ابرویش را باال انداخت با شیطنت لبخند زد .خندیدم چشمانم را بستم تا تمرکزم بهم نریزد.امید برای من فقط پسر عمو نبود.او برایم همه چیز بود،همه کس بود.امید برای
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
5
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
من یک تکیه گاه و یک امنیت خاطر بود.زمانی که از محبت مادری بی بهره شدم و با سماجت به هر دستی که از سر محبت به سمتم دراز میشد چنگ می انداختم،امید که خودش چندان از من بزرگتر نبود ،سمج تر از من فقط محبت کرد و باعث شد تنها محبت امید را محبت بنامم و نه ترحم.این بود که امید شد سنگ صبورم... سرخم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد: اشک عمو رو در نیار الناز.مدت ها بود که این قطعه را نزده بودم قطعه ای بود که خود مادر ساخته بود و به من هم یاد داده بود اما من مدتها بود که در حضور پدر این قطعه را ننواخته بودم.اما نمیدانم چطور امشب آن را نواختم.شاید یاد مادر امشب پررنگ تر از همیشه شده بود.نفس عمیقی کشیدم ،حضورش را خیلی نزدیک حس میکردم.خیلی نزدیک....چشمانم به اشک نشست و با حسی توام با دلتنگی به زدن ادامه دادم.باید تا آخرش میزدم.این خواسته مادر بود.به یاد پنجه های توانایش زدم و در دل گریستم.امید شانه ام را به نرمی فشرد،میدانستم برایم دل میسوزاند اما ناراحت نمیشدم.امید برایم با بقیه فرق داشت.لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خوبم.مدتی بعد دست از نواختن کشیدم.همه برایم دست زدند.به پدرم نگریستم.سرش پایین بود.دلم گرفت،اشک در چشمانم حلقه بست.با امید به سمتش رفتیم.پدر در آغوشم گرفت و موهایم را به نرمی بوسید کنار گوشم زمزمه کرد: گل زندگیم،استاد هنرمندی داشتی.آفرین عالی بود.متاسفم اگه ناراحتتون کردم.دیگه این حرفو نزن.هر چیزی که مربوط به زیبا باشه همیشه خوشحالم میکنه.بهناز هم به ما پیوست.فقط نگاهم کرد،نگاهی پر از محبت.نگاهی که دلم را گرم میکرد.امید گفت: بهناز اینجوری نگاهش نکن فروشی نیستا!!تو برو فکر خودت باش آقا.خندیدم و سکوت اختیار کردم.بحث کردن این دو همیشه برایم جذاب بوده و هست.امید چهار سال از من و دو سال و نیم از بهناز بزرگ تر بود.من بیست سالم بود اما به قول بهناز همچون پانزده ساله ها نشان میدادم.زیرا اندامی ظریف و قدی متوسط داشتم... یک هفته از آن مهمانی گذشته بود که پدر تصمیم گرفت با یکی از دوستان قدیمی اش به مسافرتی چند روزه برویم.دوستی که تا بحال افتخار مالقاتش را نداشتم.به قول پدر یار قدیمیش،که بعد از چند سال به طور کامال اتفاقی در شرکتی میبیندش.آقای عارف!پدر زیاد از او برایمان تعریف میکرد به طوری که گاهی بهناز زیرلبی میگفت(انگار پدر در مورد یه زن حرف میزنه!)و آنوقت من بلند قهقهه میزدم که باعث تعجب پدر میشد.میدانستیم آقای عارف یک دختر و یک پسر دارد،اما پسرش جدا از آنها زندگی میکند.بهناز هیچوقت در این مورد کنجکاوی نمیکرد اما من همیشه برایم سوال بود! فصل سوم....
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
6
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
قرار بود در شمال با خانواده آقای عارف مالقات کنیم.از اینکه برای چند روز از تهران و دانشگاه و این هوا دور میشدم حس خوبی داشتم.اما بهناز خیلی هم مایل به رفتن نبود بهانه اش دانشگاه بود اما میدانستم دروغ میگوید اما نمیدانستم چرا؟پدر و بهناز با ماشین پدر میرفتند و من با ماشین خودم.بهناز میگفت(بار اضافیه!!)اما من حرص میخوردم(نخیر وقتی داریم چرا همه با یه ماشین بیایم؟)بهناز اما فقط نگاهم میکرد.میدانستم خیلی پخته و عاقل رفتار میکند.گاهی به رفتارش غبطه میخوردم.بهناز همیشه بزرگتر از سنش رفتار میکرد.درست برعکس من.خیلی خونسرد بود و صبور.چیزی که اصال در وجود من یافت نمیشد.پدر میگفت( اخالق و رفتار بهناز درست مثل مادرتون است و رفتار عجوالنه تودرست مثل خودم). هی دختر باز رفتی تو فکر؟بهناز بود،با لبخند نگاهم میکرد. بهناز چرا پسر آقای عارف باهاشون زندگی نمیکنه؟بهناز با خنده موهایم را بهم ریخت و لبش را به دندان گرفت. به ما چه؟مگه ما فضول مردم هستیم؟خب آخه...نگذاشت ادامه دهم. الناز به ما ربطی نداره.حاال بجای فکرکردن پاشو وسایلتو جمع کن خوشگل خانوم.دو ساعت دیگه راهمیوفتیما! دیشب جمع کردم کاری ندارم انجام بدم.به جز فکرکردن به پسر مردم؟و شلیکی خندید و سرش را عقب برد.این عادت همیشه اش بود،هنگام خندیدن سرش را کمال به سمت عقب میبرد و موهای زیبایش به روی شانه هایش میریخت و دل مرا میبرد. اگه پسر بودم نمیذاشتم تو مال یکی دیگه بشی!بهناز یک ابرویش را باال داد و با شیطنت نگاهش را میخکوب صورتم کرد چرا؟انقدر خوشگلم؟باحسرت سر تکان دادم. اوهوم...تو خیلی نازی.با مهربانی موهایم را نوازش کرد و لبخند زد. دیوونه!خودت و نمیبینی؟؟؟این چشمای درشت و مشکی،این لبای خوش فرم،این موهای خوشگل،وای النازتو به راحتی کشته میدی.اما این و بدون هیچوقت تو زندگیت زیبایی و مالک قرار نده. -تو که اینهمه خوستگار داری،چرا به یکیشون جواب مثبت نمیدی؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
7
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
من به عشق خیلی اعتقاد دارم الناز.باید اسیر یه نگاه بشم،یه جاذبه،یه کشش.باید تجربه اش کنم تا زندگیبرام لذت بخش باشه. با بی قیدی شانه باال انداختم. من که اصال نمیفهمم چی میگی.به موقع اش میفهمی خواهر قشنگم.من دوست دارم بعد عروسی عاشقش بشم.تو هم سهمتو از این دنیا میگیری آبجی قشنگم.پدر صدایمان زد.از قاب پنجره نگاهش کردیم.کنار ماشینش روی جاده سنگ فرش شده ایستاده بود.دستانش را داخل موهای زیبایش فرو کرد و گفت: شما دو تا دختر خانم فکر نمیکنید باید حاضر بشید؟با شیفتگی نگاهش کردم.الحق زیبا بود و جوان.پدر چهل و شش سالش بود.با موهای مشکی.فقط کنار شقیقه هایش کمی جوگندمی شده بود که به قول خودش اگر مادرمان بود هرگز موهایش به سفیدی نمیزد.قد بلند و اندام ورزیده ای داشت.زیرا هنوز هم کوه رفتن را فراموش نکرده بود.چهره اش جذاب بود و من همیشه به مادرم حق میدادم که دلداده اش شود.عشق این دو برایم همیشه جای تعجب داشت.عشقی که باعث شد مادر از سالمتیش بگذرد به بیمارستان نرود و روزهای آخر را در کنار پدر و ما بگذراند و عشقی که باعث شد پدر با وجود موقعیت های زیاد دیگر با کسی عهد نبندد.اما بهناز همیشه میگفت(عزیزم تا این حس لطیف و تلخ و شیرین عاشقی و تجربه نکنی نمیتونی یه عاشق و درک کنی پس فعال سعی نکن درکش کنی سعی کن فقط تو ذهنت حفظش کنی). چی شد عزیزم پسندیدی؟متوجه شدم که مدتی است به پدر خیره شده ام.خندیدم. بلههههه.بریم براتون زن بگیریم؟پدر با شیطنت نگاهم کرد و دستش را روی چشمش گذاشت. چرا که نه عزیزم؟؟؟هر کی نگیره.بهناز با خنده گفت. پدر جون،ما بی شوخی حرف میزنیما....پدر زن بگیریم براتون یا نه؟؟؟پدر ژستی گرفت و با جذابیتی خاص خودش گفت. بی کالسها زن نه و همسر.دوما بذارید از دست شما دو تا خالص بشم بعد فکری به حال خودم میکنم.-شاید ما تا بیست سال دیگه هم نخوایم عروسی کنیم تکلیف شما چی میشه؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
8
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نترس تو یکی که اگه ازدواج نکنی سر منو میکنی!!به شوخی اخمی کردم و با ناز سرم را کمی کج کردم. ا پدر؟؟؟مگه دروغ میگم خانمی؟!(....کف دستش را محکم بهم کوبید)خب بچه ها باید کم کم راه بیوفتیم.بهناز به اتاق خودش رفت و منهم به طرف کمد لباسهایم رفتم.مانتو سفید و شلوار شکالتی رنگم را انتخاب کردم.از تیپ سفید و شکالتی بینهایت خوشم می آمد.وسایل مورد نیازم را شب قبل آماده کرده بودم.کمی آرایش کردم و شال شکالتی رنگم را به سر انداختم.تضاد پوست سفیدم با رنگ شال چهره ام را زیباتر میکرد.در آینه به چهره ام دقیق شدم.بی اختیار نگاهم به سمت باال و به سمت عکسی از مادرم افتاد.یادم می آید آن عکس را در آخرین سفرمان به ترکیه گرفته بودیم.در رستورانی چینی هنگامی که بهناز تکه ای از خرچنگ پخته شده را به سمت مادرم گرفته بود و او از ترس سرش را به عقب برده بود پدر از چهره اش عکس گرفته بود .و آن لحظه فقط نگاه عاشقانه مادرم را در یاد دارم که با لبخند از پدر خواست تا عکس را پاک کند.اما پدرم با لحنی محبت آمیز گفت(تو درهر حالتی قشنگی.زیبا تو چه هدیه زیبایی بودی که خدا انداخت تو دامنم).مادرم در جوابش لبخندی از سر عشق زد.بی اختیار لبخند به روی لبهایم نشست.تلخ ترین لبخند دنیا.یاد مادرم دیوانه ام میکرد.چرا باید مادرم در جوانی پرپر میشد؟چرا دست روزگار شاه گلها را چیده بود؟؟...... عزیزم آماده ای؟بهناز بود.پشت سرم ایستاد دست دور کمرم انداخت و موهایم را بوسید. دلت هوای مامان و کرده عزیز دلم؟نفس عمیقی کشیدم و با بغض سر تکان دادم.بهناز در آینه به چهره ام خیره شد. مامان خیلی دوستت داشت و برات نگران بود.همیشه میگفت الناز خیلی حساس و زود رنجه.اگه نگرانم بود ترکمون نمیکرد.بهناز لبخند تلخی زد موهایم را نوازش کرد. عزیزکم گاهی دوست داشتن زیاد انسان و از منطق دور میکنه وگرنه تو خیلی خوب میدونی بیماری مادردرمانی نداشت.قسمت.... نگذاشتم ادامه دهد با حالتی عصبی چنگی در موهایم زدم و گفتم. بیماری مامان قسمت بود؟...آره خانمی.بیماری مادر قسمت بود.هر چیزی تو این دنیا مدتی داره و به تو فرصت محدودی برای استفادهاز اون داده شده و تو نمیدونی اون مدت چقدره!پس باید قدر لحظه لحظه زندگیتو بدونی.فرصت زندگی با مادر برای ما خیلی محدود و کم بود و متاسفانه ما آگاه نبودیم اما تجربه کردیم تا قدر همدیگرو بیشتر بدونیم.تو اینطور فکر نمیکنی؟!؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
9
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
سرم را به سینه اش چسباندم و به اشک های گرمم فرصت باریدن دادم..در دل صبوری بهناز را تحسین کردم.چرا بهناز انقدر پخته سخن میگفت؟؟چطور او انقدر بزرگ شده بود در حالی که من فقط دو سال از او کوچکتر بودم؟؟؟ خب خانمی آروم شدی؟حاال بریم پایین؟نگاهش کردم و در عمق نگاهش گم شدم.حتی نگاهش به راحتی آرامم میکرد .خداوندا در پس خلقت بهناز چه حکمتی نهفته است؟او را فرستادی تا سنگ صبوری باشد برای این ماتم سرا؟؟خدایا این یکی را دیگر از من نگیر... از پدر اجازه گرفتم تا کمی دیرتر از آنها به سمت شمال حرکت کنم.میخواستم اول به مادرم سری بزنم.پدر قبول نمیکرد اما بهناز با همان آرامش همیشگی اش پدر را قانع کرد.پدر هم سفارش کرد که خیلی زود حرکت کنم و بعد با حسرت گفت. اگه میدونستم صبح زود نمیرفتم بهشت زهرا،من مادرتون و صبح خیلی زود مالقات کردم.نگاهش دنیایی غم را فریاد میزد.دلم برای پدر عاشقم گرفت.بهناز در آغوش پدر جا خوش کرد و به آرامی گونه اش را بوسید.به بهناز خیره شدم،یک چیز را خوب میدانستم و آن اینکه بهناز از ما بیشتر غم داشت زیرا غم ما را هم به جان میخرید. آنها رفتند و من هم به سمت بهشت زهرا(س) راندم.دلم به اندازه دنیا گرفته بود.باید سر برروی قبر مادرم میگذاشتم تا کمی تسکین یابم.بهشت زهرا خلوت بود و من نمیدانستم بخاطر این بود که ظهر بود یا اینکه اواسط هفته بود.درهر صورت برای من که حوصله شلوغی را نداشتم عالی بود.کنار قبر مادرم روی زمین نشستم به سنگ قبرش خیره شدم .دستی به سنگ تمیزش کشیدم و باز هم دلم برای پدرم سوخت.میدانستم با چه وسواسی سنگ قبر مادر را تمیز میکند و در دل خون گریه میکند.نگاهم به نهالی که اکنون دیگر درختی زیبا شده بود افتاد.یادم می آید همان سالی که مادر مارا ترک کرد پدر این نهال را پای قبر کاشت و با بغض گفت (.زیبا از برق آفتاب متنفر بود.) .آه طفلک پدر مهربانم چه کشید و میکشد از این فراغ!!!!.... بفرمائید...خدا رحمتشون کنه.سرم را باال گرفتم تا کسی که خیرات تعارف میکند ببینم اما نور درخشان خورشید نگذاشت چیزی ببینم.دستم را سایه بان چشمانم کردم اما بی فایده بود تنها فهمیدم مرد جوانی به سمتم خم شده و جعبه شکالتی را به سمتم گرفته.شکالتی برداشتم و به آرامی برای رفتگانش طلب آمرزش کردم .تشکری کرد دور شد.در دل برای رفتگانش فاتحه ای خواندم و برخواستم.با مادرم خداحافظی کردم و به سمت خیابانی که ماشین را پارک کرده بودم به راه افتادم.کمی آنطرف تر پسر جوانی را دیدم که کنار سنگ قبری زانو زده بود سرش پایین بود وچهره اش مشخص نبود.حدس زدم همانی باشد که شکالت خیرات میکرد.در دل از خدا طلب صبر کردم و به سمت شمال و ویالی آقای عارف راندم. آهنگی با ریتمی مالیم در پخش ماشین گذاشته بودم و خود گاهی با خواننده هم کالم میشدم .تا آن لحظه دو باربهناز تماس گرفته بود تا از سالمتی ام مطمئن شود.تقریبا دو ساعتی بی وقفه رانندگی کرده بودم که احساس کردم فشار خونم رو به نزول است.به یاد شکالتی افتادم که از آن مرد جوان گرفته بودم .هنگام سوار شدن آن را بر روی صندلی کنارم انداخته بودم اما اکنون با تکان های ماشین ،شکالت به انتهای ماشین افتاده بود .به سمت کنار جاده راندم و ترمز کردم اما هنوز بدرستی ماشین از حرکت نایستاده بود که ماشینی محکم به ماشین من کوبید.به طوری که سرم به شدت به فرمان اصابت کرد.از عصبانیت در حال انفجار بودم.به
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
11
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
سرعت از ماشین پیاده شدم پسر جوانی را دیدم که بهت زده روبه رویم ایستاده بود تا دهان باز کرد حرفی بزند همچون بمبی ساعتی منفجر شدم. مگه شما کور تشریف دارید؟؟ماشین به این بزرگی و ندیدین؟دستم را به کمر زدم و نفسم را با حرس بیرون دادم.قد بلندی داشت به طوری که من به زور تا سر شانه هایش میرسیدم.اندامی الغر اما ورزیده و زیبا داشت که با تیپ اسپرت و شیکش زیباتر شده بود.اما چهره اش...خداوندا چه خلق کرده بودی؟!!!تمام پسرانی که اطرافم بودند زیبا بودند اما زیبایی این پسر طوری دیگر بود.چهره اش جذابیتی خاص داشت.چشمانی درشت و مشکی،مژگانی بلند و زیبا(خدایا قرار بوده دختر خلق کنی اما یدفعه پشیمون شدی؟)موهایی مرتب و مجعد که ماهرانه به سمت باال هدایتشان کرده بود.عجب گیرایی؟؟؟!!!!او هم محو تماشای من شده بود اما با حالتی تواَم با تعجب و من نمیدانستم چرا؟؟ شما...نگذاشتم ادامه دهد با عصبانیت به پیشانیم اشاره کردم. نگاه کنین؟پیشونیم خراش برداشت ماشینم که دیگه...اینبار او میان کالمم آمد. اما خودتون مقصر بودید.با سرعت باال زدید رو ترمز.با اینحال متاَسفم.متاسفی؟ هه!....اگه منحرف میشدم و میرفتم ته دره چی؟بازم متاسف بودی؟کی بهت گواهینامه داده ؟کیبهت اجازه رانندگی داده؟ چنگی به موهایش زد با بی صبری نگاهم کرد(چه نگاه زیبایی).بی اختیار به انتهای جاده و ماشین های عجول چشم دوختم.از احساسی که داشت به سرعت شکل میگرفت فرار کردم!!!! خانم ،من و شما به یک اندازه مقصریم خوبه؟؟بی انصافی بود اگه فقط من مقصر شناخته میشدم.حاال همحاضرم تمام خسارت و نقدا بپردازم. باز هم عصبی شدم.با خشم نگاهش کردم و با نفرت سر تکان دادم. پولتو برای خودت نگه دار آقای محترم.اون پول و بهتره خرج چشماتون بکنید.سوار شدم و در مقابل نگاه متعجبش با سرعت از آنجا دور شدم.اما براستی که از خودم فرار کردم.اصال نمیفهمیدم چه شده است!(خجالت بکش پس غرور لعنتیت کدوم گوری رفته؟چت شده؟اشاره کنی خوشکلترین پسرای دانشگاه واست خودکشی میکنن اونوقت تو....احمق تموم شد بسه.بهش فکر نکن)اما واقعا سخت بود.چهره اش ،کالمش لحظه ای رهایم نمیکرد.شخصیتش مرا همچون آهنربا به خود جذب کرده بود....یاد شکالت افتادم.خنده ام گرفت،شاید اگر از آن پسر خیرات نمیگرفتم هیچوقت این اتفاق رخ نمیداد.باید مدیونش باشم یا...... با چند بار تماس باالخره ویالی آقای عارف را یافتم.ویالیی دوبلکس با نمای سپید وسیاه.هنگامی که ماشین را پشت ماشین های دیگر روبروی ساختمان پارک کردم تازه به یاد آوردم که از صبح هیچ چیز نخورده ام. پیاده شدم و به سمت در ساختمان براه افتادم.بهناز قبل از من از در خارج شد و به سمتم آمد.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
11
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
عجب!با کسی کشتی گرفتی قهرمان؟دستی به پیشانی ام کشیدم و بینی ام را جمع کردم. تقریبا آره.سرش را به عادت همیشه به سمت شانه اش متمایل کرد و چشمانش را ریز کرد. خب؟خب!بگو....لبهایم را جمع کردم و برایش چکیده ای از اتفاقات رخ داده را بیان کردم.بهناز که خیالش راحت شده بود لبخند دلنشینی بر لب راند و دستش را به دور کمرم حلقه کرد و با هم به طرف در ورودی به راه افتادیم. خانواده آقای عارف چطورند؟خودت میفهمی ،در یک کلمه انسانند.متعجب نگاهش کردم .مثل همیشه جواب هایش هوشی بود.مرا به اتاقی زیبا که پنجره اش روبه دریا باز میشد هدایت کرد.تمام وسایل اتاق از جنس چوب بود.تختی دو نفره ،میزتوالت ومبلمانی چهار نفره. وای اینجا خیلی نازه...اوووم بوی دریا رو حس میکنم.عجب هوایی،برعکس تهران اینجا آدم فقط باید نفسذخیره کنه! با اینکه تخت دو نفرست اما عزیزم ما یه هم اتاقی دیگه هم داریم.متعجب نگاهش کردم و با نگاهم خواستم تا ادامه دهد. فراموش کردی که آقای عارف یه دختر داره به اسم آرام؟اون درست همسن تو هستش.خب اون االن کجاست؟اصال بقیه کجان؟پدر کو؟بهناز رو به پنجره ایستاد و در حالی که به بیرون خیره مانده بود گفت. خانم عارف و آرام رفتن ساحل ،پدر و آقای عارف هم رفتن با ماشین گشتی بزنند و منم منتظر خواهرقشنگم موندم. از پشت دستم را دور کمرش حلقه کردم و شانه اش بوسیدم. فدای تو خواهر نازم.عزیزم وسایلتو به همراه وسایل خودم گذاشتم تو کمد.بهتره دوش بگیری تا خستگیت در بره.منم میرمساحل،هر وقت خواستی بیا اونجا. سری تکان دادم و چنگی در موهایم زدم.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
12
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نه فکر نمیکنم وقت بشه بیام.واقعا خستم.بهناز رفت من هم فورا به حمام رفتم.بعد از آن بلوز و شلوار اسپرتی را به تن کردم و از اتاق خارج شدم.به شدت گرسنه بودم،پس تصمیم گرفتم اول آشپزخانه را بیابم.موهای بلندم به روی صورتم ریخته بود و من هم به تندی از پله ها سرازیر شدم و دستم را به سمت صورتم بردم تا موهای مزاحم را کنار بزنم که محکم به دیوار گوشتی برخورد کردم و به شدت بر روی پله نشستم.سرم را کمی باال گرفتم تا مخاطبم را بنگرم،خدایا چه دیدم.خودش بود.همان پسری که با من تصادف کرده بود.حوله ای بر روی موهای خیسش انداخته بود و شلوار ورزشی و تیشرتی چسبان به تن داشت.یک پایش را کنار من گذاشت و کمی به روی صورتم خم شد.بوی عطرش کالفه ام میکرد.یک ابرویش را باال برد و با شیطنت و تعجب نگاهم کرد.چند تار موی خیسش به روی پیشانیش ریخته بود و چهره اش را معصومانه جلوه میداد.لبم را به دندان گرفتم(عادتی که از بچگی هنگام هیجان به من دست میداد).سرم را کمی خم کردم و نگاهش کردم(،درست مثل دخترک کبریت فروش).اگر بهناز بود از خنده بر روی زمین می افتاد.به آهستگی موهای روی صورتم را کنار زدم و با طنازی و غرور نگاهش کردم. دیدین گفتم که باید حتما به یه چشم پزشک مراجعه کنید؟خندید و به آرامی زمزمه کرد(این دیگه کیه؟)سپس چشمانش را ریز کرد و موشکافانه گفت. تو کی هستی؟نه واقعا تو کی هستی که من امروز مدام میبینمت؟خدا امروز منو فقط با تو رقم زده،جالبه!!دستانم را برروی سینه قالب کردم. خدانکنه که روز من با شما رقم بخوره...صاف ایستاد و گفت. بنده که در عجبم،در هر صورت من آبتین هستم.افتخار تصادف با چه کسی و داشتم؟ایستادم و با ابروهای در هم گره کرده جوابش را دادم. من النازم.لبخندی زد و دستش را به نشانه احترام بر روی سینه گذاشت. آهان،پس مهمان پدرم هستید.اما واقعا برام جالبه که امروز مدام به شما برخوردم.پس شما پسر آقای عارف هستید!ای تقریبا.تقریبا؟مگه پسر تقریبی هم داریم؟!تو این دنیا همه چیز تقریبی هستش.(ای خدا این هم مثل بهناز چرند و پرند تحویل مردم میده)نگاهش کردم و بی هیچ کالمی از کنارش گذشتم،گرسنگی ام بیش از آن بود که تامل کنم.باالخره آشپزخانه را یافتم.و باظرفی از غذا پشت میز نشستم و به سرعت شروع به خوردن کردم.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
13
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
تو گلوت گیر نکنه کوچولو....توجهی نکردم و اخم هایم را در هم کشیدم اما دست بردار نبود. الناز خانم نوشیدنی میل دارین؟آخه برای سالمتیتون نگران شدم.گویا شما از سربه سر دیگران گذاشتن لذت میبرید.شنیده بودم شما جدا از خانواده زندگی میکنید البد درخلوت شما کسانی هستند که مدام سربه سرشون بذارید و اونها هم کیف کنند اما بدونید همه مثل هم نیستند.... درست دست بر روی نقطه حساس گذاشته بودم.با خشم نگاهم کرد و گفت: خب دیگه از من چی شنیده بودین؟مثل اینکه شما به اخباری از این قبیل عالقه دارین!توهینش را نشنیده گرفتم ظرف غذا را پس زدم وبا لبخندی اغواگر نگاهش کردم. من کال به اخبار عالقه ای ندارم...پشت به او کردم از آشپزخانه خارج شدم اما لحظه آخر شنیدم که زمزمه کرد(این دیگه کیه؟!). فصل چهارم.... اقامت در ویالی آقای عارف بیش از آن چیزی که می اندیشیدم لذت بخش بود،البته صرف نظر از شخصی به اسم آبتین.آشنایی با آرام برایم بسیار جالب بود.او دختری سرزنده و بی نهایت شوخ طبع بود و خیلی زود خودش را به من نزدیک کرد.زیبا رو بود با چشمانی وحشی و پوستی گندمگون که با موهای روشن تازه رنگ کرده اش در تضادی جالب توجه بود.چهره اش هیچ شباهتی به آبتین نداشت و این برام عالمت سوال بزرگی بود!سوالی که هربار از بهناز میپرسیدم با منطق همیشگی اش دورم میکرد .خانم آقای عارف برایم از همه بیشتر جالب بود.زنی مغرور و خودساخته،زیبا و فریبنده،شیکپوش و به معنای واقعی گران قیمت....هنگامی که لب به سخن میگشود بی اختیار محو کالمش میشدم واین برایم جالب بود.زیبا بود باچشمانی که هر مردی را به زانو در می آورد اماهمیشه در عمق چشمانش غمی نامفهوم النه کرده بود.غمی که باعث زیباتر شدن نگاهش شده بود.آقای عارف با عشق نگاهش میکرد و در مقابل تمام خواسته هایش سر تسلیم فرو می آورد.هنگامی که با عشق همسرش را صدا میکرد دلم هزاربار برای پدر تنهایم میگرفت..... عزیزم نمیشنوی؟تلفن همراهت داره مدام جیغ میزنه...آرام بود که رشته افکارم را از هم گسست،با گیجی همراهم را از دستش بیرون کشیدم.خندید و از اتاق خارج شد. بله؟سالم دختر.کجایی تو؟هی ،برات همه جا ریش گرو گذاشتم.خندیدم،ستاره بود دوست و هم دانشگاهیم. -مگه تو ریش داشتی؟تا حاال متوجه نشده بودم...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
14
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
حاال منو مسخره میکنی؟بابا جناب مجنون بنده رو رسما کچل کردند،بس که هی جلومو گرفتپرسید(صدایش کمی کلفت کرد)خانم سروش امروزم کالس نمیان؟(...بعد با حالت گریه بینی اش را باال کشید)بابا خسته شدم بس که همش با دلواپسی نگام کرد و از تو پرسید... از لحن بامزه اش خنده ام گرفت،منظورش از آقای مجنون پسری به اسم شهاب بود،شهاب رستم زاده.پسری که بیش از دو ترم بود به من عالقه ای عجیب پیدا کرده بود و هرجا میرفتم سد راهم میشد.... هی دختر کوشی...هان...هیچی.بیخیال،بهش توجه نکن گویا باید طور دیگه ای برخورد کنم.د!!؟؟نه بابا،میخوای بدیش دست حراست؟عاشق کشی؟بروبابا حوصله داری...نگذاشت ادامه دهم و با خنده پرسید. حاال کی برمیگردین؟نمیدونم.امروز که سه شنبست شاید تا آخر هفته برگشتیم بستگی به پدرم داره.دلم برات تنگ شده ها،توجه کردی؟آره توجه کردم،دل تنگیتم مسخرست.خیلی دلت بخواد.مدتی بعد از تماس ستاره هنوز هم در بهت بودم.مات به چیزی اما دقیقا نمیدانستم چه چیزی.از کارهای به قول ستاره جناب مجنون نیز سخت عصبانی بودم.دستی به پیشانی ام کشیدم و نگاهم را دور تا دور اطاق چرخاندم.آرام هم رفته بود.خواهر نازنینم هم که نمیدانم به کجا رفته بود ومن مانده بودم و افکاری درهم.سوال های زیادی در ذهنم ردیف شده بود .چرا شهناز ،خانم آقای عارف هیچ محبت و نزدیکی با آبتین نداشت؟چرا آبتین ابدا اورا مادر صدا نمیکرد یا اصال چرا این دو همدیگر را مخاطب قرار نمیدادند.... فصل پنجم. در تمام مدتی که در آن ویال به سر میبردیم رفتار بهناز به طرز کامال عجیبی عوض شده بود.گاهی در خود فرو رفته به نقطه ای نامعلوم خیره میگشت و حتی پلک هم نمیزد.درست است که قبال هم خیلی انسان حرافی نبود اما این تغییر ناگهانی رفتارش برایم سخت جای تعجب داشت. آرام...دختر جالبی بود...گاهی به بهناز میگفتم که اگر دختر نبودم صرفا جهت بیکار نماندن حتما با آرام ازدواج میگردم.و بهناز از حرفم قهقهه میزد. آبتین...به معنای واقعی از این موجود لجباز دوری میکردم و تحت هیچ شرایطی با او همکالم نمیشدم اما نقطه مقابل من بهناز بود که از هر فرصتی برای صحبت با او استفاده میکرد.برایم جای تعجب داشت که چه چیزی در این موجود باعث جذب بهناز خواهر نازنین من گشته است...در تمام مدت این اقامت به دنبال جواب هایی بودم که بهناز سعی در آرام کردن تمام هیجاناتم داشت.هربار که متعجب نکته ای را بیان میکردم با خنده ای آرام(از همان لبخندهای همیشگی اش)مرا آرام میکرد و میگفت النازم بس کن زندگی مردم به من
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
15
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
و تو مربوط نیست به زیبایی ها فکر کن.و من در دل می افزودم که این کنجکاوی ها زیباترین لحظات زندگی من هستند... در طی این چهار روز مدام با خود در جنگ بودم.از اینکه در مقابل حسی بی پایه و اساس با خود درگیر بودم حال خوبی نداشتم.از آبتین خوشم نمی آمد و به گونه ای رفتار میکردم که گویی تنها حس نفرت میان ما جاریست اما در دل با خود جنگی سخت را آغاز کرده بودم .جذابیتی غیر قابل انکار در تک تک حرکات و رفتارش وجود داشت که انکار از آن احمقانه به نظر میرسید.به خوص که او از هر فرصتی برای دست انداختن من سود میجست و من دلیل این توجهات لبریز آزارش را درک نمیکردم....آخرین روز اقامتمان به دلیل آمدنمان پی بردم..... بر روی آخرین پله ی وسط حال نشسته بودم و همراهم را زیر و رو میکردم.تمام پیام های ستاره در این چند روز تنها بدوبیراه بود و بس.خنده ام گرفت در آخرین پیامش نوشته بود(اصال فردا میرم خودم به جناب جاکیلیدی جواب بله رو میدم و باهاش ازدواج میکنم تا تو برای همیشه بترشی)...در دنیای دخترانه خودم غرق بودم که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد.صذای تقریبا بلند و شادمانه آقای عارف بود. _من که میدونم مستش میشی.....میدونم که میگم... صدای کمی تند و بلند شهناز خانم بلند شد: عارف...شما از کجا میدونی؟؟؟نکنه شما هم..._نه نه ...خانم ...من فقط یک بار مست شدم و این سستی همیشه با من موند... و قهقهه سر داد.صدای آرام پدرم را با هزار زحمت شنیدم: _عارف شوخی بسه...من عالقه ای به این کار ندارم... _چرا...ببین امروز عصر میاد...صبر... _ای بی ادب... از جا پریدم.با کمی ترس به سمت عقب برگشتم آبتین با شیطنت ذاتی اش یک ابرویش را باال انداخت و گفت: _وایسادی به حرف بزرگترا گوش کنی؟؟؟خجالت نمیکشی؟ _چرا اتفاقا خجالت کشیدم... دست به سینه کمر راست کرد و با لحنی که در آن رگه هایی از خنده موج میزد گفت: _خوبه...پس خجالتم کشیدی... سرم را کمی کج کردم و لبخنی اغواگر بر لب راندم. _بله خجالت کشیدم منتها از این جهت که چرا یه جای خوب پنهان نشدم تا یکی مثل تو مچ گیری نکنه.... متعجب با دهانی نیمه باز مرا که از پله ها دور میشدم نظاره کرد... ................
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
16
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_بهناز؟؟؟ بهناز در حالی که موهایش را شانه میکرد به سمتم خیز برداشت: _جان دلم!! و با دست موهای رخته شده بر روی پیشانی ام را بهم ریخت... _اههههه نکن...به نظرت این مهمون تازه از راه رسیده کیه؟ _باز فضول مردم شدی؟به ما چه...ما خودمونم مهمون اینجا هستیم یادت که نرفته _نه یادمه...آخه مشکوکه.مثال چرا ماروهم برای شام بیرون نبردند؟ شانه ای باال انداخت و رفت جلوی آینه ایستاد.هنوز یکساعتی از آمدن مهمان جدید که خانمی ریز نقش و تقریبا زیبا بود نمیگذشت که برای شام بیرون رفتند بدون بردن ما به قول آنها مجردها. _الناز خانمی زود حاضر شو ..آرام وآقا آبتین منتظرند. به خود آمدم قرار بود به ساحل برویم سیب زمینی آتشین درست کنیم.یعنی همان تنوری که من نامش را آتـشین گذاشته بودم.آماده بودم و به آرایش نیز احتیاجی نداشتم.برای که به خود میرسیدم؟آبتین؟اوه نه ممنونم آبتین مرا به مرز دیوانگی میرساند... _آمادم. اما بهناز گویی از آینه دل نمیکند. _خوب شدم؟ نگاهش کردم.حقیقتا زیبا بود حتی بدون این پالت رنگی.موهای زیبایش را بر روی شانه اش انداخته بود . چشمهایش به طرز عجیبی میدرخشید.از لبهای خوش فرمش لحظه ای لبخند دور نمیشد.نتوانستم تاب بیاورم.در آغوشش فرو رفتم و با بغض تنها سری تکان دادم.دستی بر موهایم کشیدو گف: _نازنینم چی شد؟...النازم گریه نکن...منم گریم میگیره. سر از آغوشش بیرون آوردم و در دل درودی فرستام بر خالق این زیبایی... ساعتی بعد هر چهار نفر ما دور آتشی کوچک نشسته بودیم.آبتین روبه روی من و کنار بهناز نشسته بود.و غرق صحبت با او بود.به حرفهایشان توجهی نداشتم و اگر بخواهم دقیق تر بگویم سعی میکردم که ابدا به آنها توجهی نداشته باشم.زیرا تاب نگریستن نداشتم.آبتین بیش از هر زمانی زیبا به نظر میرسید.تیشرتی چسبان به تن داشت با شلواری جین و تیره.بازوهای مردانه اش بیش از هرزمانی به چشم می آمد و فریاد از داشتن صاحبی ورزشکار میکرد. هر از گاهی میان صحبت هایش سنگینی نگاهش را حس میکردم و این باعث میشد که با هر بار نگاهش مرا تا مرز بیهوشی پیش ببرد.خنده ام گرفته بود من و بیهوشی؟آنهم برای یک پسر...عجیب بود که از دید طنز به آن نگاه میکردم.آرام هم که در دنیایی فراتر از این دنیا غرق بود.سرش تا گردن در تلفن همراهش فرو رفته بود و ابدا توجهی به اطرافش نداشت.باید در این مورد هم از بهناز سوالی میپرسیدم.این حرکاتش ناشی از
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
17
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
بودن جنسی کامال مخالف بود وگرنه من هم با دوستانم پیامهایی ردو بدل میکردم اما دیگر در گوشی که حل نمیشدم!!! فکرم به طرف آن مهمان تازه برگشت.قد نسبتا کوتاهی داشت به طوری که وقتی کنار پدر ایستاد تا معرفی شود قدش به زحمت به سینه پدر میرسید.حرکاتش لبریز طنازی و عشوه های از پیش طراحی شده بود که باعث میشد تصنعی به نظر آید.برای هر حرفی بی مناسبت میخندید و با هر بار حرف زدن به عمد موهای بلوندش را به سمتی پرتاب میکرد.به نظر می آمد برای دل بردن بیش از حد زحمت کشیده باشد.میدانستم برای منظوری آمده است و از چندش آورترین حرکاتش چسبیدن مداومش به پدر من بود.به دل نمینشست این را از نگاه پدر هم میخواندم و خیالم راحت شد که پدر قصد ندارد این گزینه بی ارزش را جای مادر بنشاند.باهمسر داشتن پدر مخالف نبودم اما نه هر کسی...این گزینه ابدا...اما آقای عارف گویی تصمیم خود را گرفته بود که هر طور شده است این کلید را به جاکلیدی پدر آویزان کند و دست آخر آنها را بیرون برد تا راحت تر در گوش پدر آواز دلداگی بخواند.حاال معنی حرفهای صبح آنها را میفهمیدم...مست شدن توسط این خاله ریزه؟؟؟خنده دار بود اگر کسی با این گزینه مست شود!!اگر بهناز افکارم را میخواند طبیعتا اخمی میکرد و لب به دندان میگرفت.حق هم داشت من در افکارم هم تک روی پیشه میکردم... _الناز کجایی؟ دستی مقابل صورتم همچون پاندول ساعت به چپ و راست حرکت میکرد با خود گفتم اگر کمی ادامه یابد حتم دارم که هیپنوتیزم میشم... _بله؟ بهناز اخمی کرد و با تحکم گفت: کجایی یکساعته آبتین داره صدات میکنه...کجا غرق بودی.. اوه!آبتین؟؟؟تا دیشب حتی در غیابش هم او را با پسوند آقا خطاب میکرد ... _همینجا...داشتم فکر میکردم _اونو که میدونم اما به چی؟ دستی از هوا تکان دادم گویی پشه ای مجازی را میپراندم. _بیخیالش...چیز مهمی نبود. ابرویی باال انداخت و دیگر ادامه نداد.آبتین ازما دور شده بود و در امتداد ساحل قدم برمیداشت.آرام نیز همراهش را به گوشش چسباند و از ما دور شد. _این خواهر و برادر چشون شد؟چرا فرار کردند؟ ... نگاهش کردم در افکارش غرق بود.دلم نیامد رشته افکارش را برهم زنم.خیره نگاهش کردم رد نگاهش در امتداد جای پای آبتین کشیده میشد...بینهایت دوست داشتم بدانم به چه چیز انقدر عمیق می اندیشد اما هیچ
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
18
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نگفتم و تنها به لبخندی اکتفا کردم.آهی کشید و نگاه به آبی تیره فام دریا دوخت.دریا کم کم داشت در پس تاریکی فرو میرفت.به آرامی چیزی را زمزمه کرد متعجب نگاهش کردم.سر از احواالتش در نمی آوردم.... _بهناز؟ _بله؟ صاف در جایم نشستم چطور در فکر بود و صدایم را شنید؟ _به چی فکر میکنی؟ بی آنکه نگاهم کند به صدایش رگه ای از طنز داد و گفت: _هر وقت تو گفتی منم میگم. گلویی صاف کردم و با تک سرفه ای او را متوجه خودم کردم و بعد در آغوشش فرو رفتم.برای اولین بار حس کنجکاوی یا به قول بهناز حس فضولی ام را سرکوب کردم.به گرمای آغوشش بیش از حرف هایش احتیاج داشتم.اوهم ادامه نداد و مرا از نوازش های خواهرانه اش بی نصیب نگذاشت... اواخر شب بازگشتند.پدر که مستقیم به اطاق ما آمد .بهناز با لبخندی تنها سرپوشی بر تمام این قرار چند ساعته گذاشت اما من بیقرار تر از همیشه خود را به پدر رساندم و از او پرسیدم.حتی نامش را نمیدانستم. _پدر قرار نیست که این خاله ریزه بشه همسرتون.درسته؟ بهناز اخمی کردو با تحکم گفت: _الناز؟خجالت بکش چرا پشت سر مردم اینجوری حرف میزنی. پدر که مستانه میخندید با دست بهناز را به سکوت دعوت کرد و دستی به موهای پریشانم کشید. _اصال میدونی چیه ؟من عاشق این خاله ریزه شدم یه روزم بدون اون باشم میمیرم. لحنش را خوب میشناختم.این بعنی تو نگران نباش من هم خنده ای کردم و با آسودگی کنار بهناز روی لبه تخت نشستم.حاال که پدر هم از او خوشش نیامده بود دیگر جای هیچ ناراحتی باقی نمیماند.بهناز اما...اخمی کرده بود و مارا نظاره میکرد.پدر پیشانی اش را بوسید و گفت : _اخم بهناز منو کی در آورده؟ها... بهناز خنده ای کرد و گفت: _آخه بابا روی هر آدمی اسم میذاره(...رو به من خیره نگاهم کرد)خوبه یکی هم روی تو اسم بذاره؟ _چرا که نه...مثال شهرزاد یا شاه پری... پدر با سرخوشی خندید و گفت: _پری دریایی هم بد نیست... ......
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
19
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
فصل ششم چشمانم را با بی حالی گشودم.بدنم بخاطر حالت نامطلوبی که خوابیده بودم درد گرفته بود.خانه در سکوتی مبهم فرو رفته بود.چه مدت بود که بیهوش اینجا افتاده بودم؟یادم نمی آمد.سرم درد میکرد کش و قوسی به بدنم دادم دستی به شقیقه هایم کشیدم.نمیدانم چه زمانی از روز بود اما آفتاب کامال بر همه اشیاء چیره گشته بود.نسیمی مالیم پرده اطاق را تکان داد.حالت تهوه داشتم و این نشانه خوبی نبود.از کی لب به غذا نزده بودم؟نمیدانم...زیر لب زمزمه کردم(دلم تنگه)...ایستادم اما طولی نکشید که بخاطر سرگیجه بدی که گرفته بودم تاب نیاوردم و روی لب تخت نشستم.هنوز همان لباس ها را بر تن داشتم.گرمم بود ...آن هم اوایل آذر؟؟؟میدانستم ابدا حالم خوش نیست...ضربه ای که بر دنیایم وارد شد خیلی سنگین بود و روح زخم خورده من تاب این ضربه را نداشت...نفس عمیقی کشیدم سینه ام خس خسی کرد و به سرفه افتادم.خدایا این دیگر چه مصیبتی بود....دستم را به پشت گردنم گذاشتم بینهایت درد میکرد کمی نرم ماساژ دادم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.افکارم چون قاتلی سعی در به دار آویختن من داشتند .خدایا...اشک در چشمانم حلقه بست.من چه گناهی کرده بودم نمیدانستم... ضربه ای کوتاه به در خورد.توجهی نکردم...نباید توجهی میکردم.اما... _الناز....باز کن درو...اجازه بده چیزی بیارم بخوری...الناز بیداری؟؟؟ خداوندا نه...تحمل این لحن را نداشتم.گویی سالهاست زیر هزاران آوار شکسته است.دلم چه بی اندازه تنگ این صدا بود.... _الناز..الناز... پوفی کرد و هوای ریه اش را با صدا بیرون فرستاد.عصبانی بود میدانستم...من ندیده میدانستم چه حالی دارد. _الناز...من...شکستم... صدای ضجه اش در میان گریه های بی صدای من گم شد...گوشهایم را گرفتم و بی صدا گریستم....من چه بی اندازه باخته بودم...تمام سالهای با او بودن را.... رفت..نمیدانم چه موقع اما رفت و من باز هم در دنیای خویش غرق شدم... ............ از زمانی که بازگشته بودیم بهناز در خود فرو رفته بود.گاهی مرا نگران میساخت که چه چیزی اورا اینگونه آشفته حال کرده است.بیشتر از هزار بار خواستم سر از کارش دربیاورم اما نمیشد.او بی اندازه درونی بود... _هی دختر باز رفتی تو فکر؟ ستاره بود .بعد از یک هفته دانشگاه هم عالمی داشت آن هم با دوستی چون ستاره. _فکر بهناز بودم...یه جورایی عجیب شده. _شاید عاشق شده..ببینم این پسره...آها آبتین خوشگل بود؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
21
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
و شکیلی خندید.صدای خنده اش مرا عصبی میکرد با تحکم خواستم خفه شود و و اوهم وقتی اخم های درهم مرا دید فورا لب فرو بست و کمی خودش را جمع کرد. _انقدر چرت نگو ستاره...بهناز اهل عاشقی نیست اگر هم باشه نه با اون پسره.یعنی...یعنی ....خب ابدا اون چیزی نبود که بهناز دوست داشته باشه.تو که اخالق بهنازو میدونی.دلیلش این نیست. اما به روشنی میدانستم که خود به آن چه که گفته ام ایمان ندارم.اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست که بهناز از آبتین خوشش آمده باشد....دلیلش را هم نمیدانستم...واقعا نمیدانستم. _خب بگذریم.دلیلش هرچی که باشه معلوم میشه تو خودتو نگران نکن....اوهو اونجارو نگاه...آقای مجنون تشریف آوردند... نگاهم به سمتی که ستاره میگفت چرخید.شهاب با قدم های کوتاه به سمت ما می آمد.تیشرتی چسبان و تیره به رنگ داشت با شلواری به همان رنگ ستاره زیر لب زمزمه کرد (این بشر همیشه جوریه که انگار داره میره ختم)خنده ام را با سرفه ای فرو نشاندم.شهاب دیگر به ما رسیده بود. _سالم...سالم... ایستادیم...خیلی جدی سالم کردم و و احوالش را پرسیدم.در حالی که نگاهش دنیایی حرف داشت لبخندی بر لب آورد و گفت: _راستش دیگه نگرانتون شده بودم امکان نداشت وسط درس و دانشگاه برید مسافرت برای همین(..نگاه کوتاهی به ستاره کرد)یه چند باری از خانم مشرقی احوال شریف و پرسیدم... نگاهم به ستاره افتاد که با خنده میخواست جواب دندان شکنی به شهاب بدهد فرصتی ندادم و فورا گفتم: _بله ستاره جان گقتند..البته بازهم دلیلی برای نگرانی وجود نداره اما باز هم ممنونم(.دست ستاره را گرفتم و در حالی که به دنبال خود میکشیدم گفتم)باید بریم دیگه امروز کالس نداریم...با اجازه. حتی فرصت ندادم شهاب خداحافظی بکند... ستاره آنروز تا وقتی که از من جدا بشود بی وقفه شهاب را به سخره میگرفت و من هم تنها میخندیدم.شاید بهتر باشد بگویم با تمام حرفهایش موافق بودم.از شهاب خوشم نمیامد.... در راه خانه بودم که صدای تلفن همراهم را شنیدم.ماشینم را به کنار خیابان هدایت کردم و با بدبختی همراهم را از میان وسایل اضافی کیفم بیرون کشیدم و به همراه آن تقریبا بیشتر محویات کیفم بیرون ریخت.دکمه وصل مکالمه را فشردم. _بله؟ _سالم... شناختم با همان حرف اول شناختمش.آبتین بود.صدای بم و مردانه اش حتی از این فاصله هم میتوانست مرا مجذوب خود کند... _سالم کردم و جواب نشنیدم...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
21
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
به خود آمدم .لبم را به دندان گرفتم به آرامی سالم کردم. _تماس گرفتنم دلیلی نداره از االن بگم که فورا نگی امرتون؟ _(خنده ام گرفت)احتماال میگفتم حرفتو بزن و برو....امرتون دیگه زیادی بود برای تو. _(صدای قهقهه مستانه اش مرا دیوانه میکرد)دختر چشم سفید...االن دقیقا کجایی؟ _اوومممم...مجبورم که به این سوال جواب بدم؟ _بله مجبوری... _پس جواب نمیدم. پوفی کرد و با خنده نچ نچی کرد. _دختر تو چرا ساز مخالفی؟؟؟کجای الناز؟ نامم را که بر زبان جاری ساخت به معنای واقعی قلبم درد گرفت.شاید هم درد نه از شادی ضعف کرد نمیدانم...هر چه بود بینهایت لذت بخش بود... _الناز؟با تو ام چرا خوابت میبره پشت فرمون... صاف نشستم.چهره ام تقریبا شبیه یک عالمت سوال بزرگ شده بود.شیشه ماشین باال بود و هیچ صدایی مبنی بر اینکه من در خیابان هستم نمی آمد پس از کجا میدانست من پشت فرمان هستم...افکارم را خواند یا از حرکاتم فهمید که متعجب هستم زیرا مدام به اطراف میچرخیدم تا جواب سوالم را بیایم.... _چرا هی گردنت اینور اونور میچرخه؟نترس اینجا در امن و امنه... دیگر مطمئن شدم او مرا میبیند. _کجایی؟داری منو تعقیب میکنی؟ چنان بلند خندید که لحظه ای گوشی را از گوشم جدا کردم. _تعقیب؟چرا جو میدی دختر؟مگه فراری بودی؟من فقط از صب دارم دنبالت میام ببینم با کی میری با کی میایی خالصه همین ...تعقیب کجا بود... _چی؟؟؟؟؟؟؟از صب؟داری شوخی میکنی. لظه ای به اندازه سه متر از جا پریدم کسی در ماشین را باز کرد و در چند ثانیه دیدم که آبتین با خونسردی کنارم نشست و در را بست.بعد تلفن همراهش را کنار گوشش گذاشت و گفت: _خانم قطع کن من دیگه حرفی ندارم. تلفن را کناری گذاشتم و نگاهش کردم.و تازه دریافتم که چقدر دلتنگش بودم... یک ابرویش را باال داد و با غرور خیره نگاهم کرد.این حالت نگاهش را دوست داشتم در تک تک حرکاتش قدرت موج میزد و این برای من جذاب بود...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
22
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_خوشگلم؟؟میگم نگاهت و درویش کن چون من یکی و دوست دارم. بینی ام را به نشانه نفرت جمع کردم و چپ چپ نگاهش کردم...اما در دلم آشوبی به پا شد که حالم را خراب کرد. _تو هم زود تر برو چون منم با عشقم قرار دارم... خنده ای کرد و گفت: _خوبه...هووووم خوبه... خنده ام گرفت.هچون دیوی که بوی آدمیزاد را حس کرده باشد رفتار میکرد...او هم خنده اش گرفت.با سر خوشی خندید و گفت : _خب دیگه...لجبازی بسه...بریم یه جا؟ _کجا؟ من میرم تو هم دنبالم بیا...جای معرکه ای میبرمت نگران نباش... و رفت.به همین سادگی.عجیب بود که این دعوت را بی هیچ ناسازگاری پذیرفتم. به دنبالش رفتم و به رستوران سنتی و زیبایی رسیدیم.هنگامیکه روی تخت بر روی فرشی مندس نشستیم با خیرگی نگاهش را میخکوب اجزای چهره ام کرد و گفت: _دلت برام تنگ نشده بود؟ اخمی ساختگی کردم و لبهایم را جمع کردم. _اوووووم...داری کم کم منو از اومدن پشیمون میکنی... خندید.تازه متوجه تیپ رسمی اش شدم.کت شکالتی رنگی به تن داشت و پیراهنی مردانه و کرم رنگ زیر کت پوشیده بود.از ذهنم گذشت که این رنگ بینهایت به او می آید.چهار زانو نشسته بود ودستانش را درهم قالب کرده بود.موهای خوش حالتش را به سمت باال هدایت کرده بود و پیشانی اش بلند تر از همیشه به چشم می آمد.چشمانش را ریز کرد موشکافانه مرا بر انداز کرد. _مقنعه چه بهت میاد...مثل دبیرستانی ها شدی. به تقلید از لحن خودش گفتم: _کت چه بهت میاد...مثل خواستگارا شدی. و تازه فهمیدم که چرا همیشه بهناز مرا از حرف زدن نهی میکند.واقعا حق داشت.مرا چه به اظهار نظر... خنده اش را در نطفه خفه کرد و گفت: _پس کت بپوشم میتونم به راحتی خواستگاری کنم؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
23
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
شانه ای از سر بی تفاوتی باال انداختم و سعی کردم دیگر نگاهش نکنم.میدانستم سرخ شده ام.هزار بار خودم را سرزنش کردم.من اینگونه نبودم...خدایا بر سر من چه آمده است. _نگفتی... _گشنمه... لبخندی کج بر لب آور.از حق نگذریم لبخند هایش هم زیبا بود....سرم را تکان دادم تا از شر فکر های بیهوده خالصی یابم. آن روز نپرسیدم چگونه مرا یافته است و چرا مرا برای نهار دعوت کرده است.نپرسیدم چرا با من تماس گرفته و یا اصال شماره مرا از کجا به دست آورده است.آن روز هیچ نپرسیدم و بعد ها همیشه با حسی سرخورده میدانستم از اولین دقایق اشتباه کردم.شاید میتوانستم کاری کنم.شاید میتوانستم بگذارم کار به جایی برسد که تنها عزیز زندگی ام را راحت تر به احساسی نداشته ببخشم.اما من.... از آن روز و آن قرار هیچ چیز به بهناز نگفتم و این دومین اشتباه من بود....مرا ببخش... ........
صبح جمعه بود و من با امید قرار داشتم.مدتی بود که به کوه نرفته بودیم و این قرار برای من خوشایند بود.بهناز نیامد و هر چه التماس کردم من نیز بمانم با مهربانی گونه ام را میبوسید و سفارش میکرد مواظب خودم باشم اما وقتی دید به رفتن دیگر میلی ندارم با خنده و شوخی مرا به طرف امید فرستاد و با خنده گفت: _امید بردار ببرش اینو... امید خندیدو دست بر شانه ام گذاشت و مرا تقریبا به سمت بیرون هل داد.در ماشین گرفته و درخود فرو رفته به امید گفتم که برای بهناز نگرانم.با دو انگشت بینی ام را گرفت و هیچ نگفت.اما میدانستم او نیز همچون همیشه نیست....به طرفش کمی خم شدم و ابرو در هم کشیدم. _امید؟چته؟...کجایی؟ مبهوت نگاهم کرد .گویی از فرسنگ ها صدایش کرده باشم. _امید چی شده؟ با خود زمزمه کرد :بابات... بلند تر از قبل گفتم: _چی؟...بابام!!!!! به طرفم برگشت و نیم نگاهی به من کرد و بعد دوباره به جلو چشم دوخت و گفت: _الناز باید حرف بزنیم. _حتما..اما درمورد؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
24
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
چنگی در موهایش زد و به آرامی گفت: _بذار برسیم بعد... و دیگر حرفی میان ما گفته نشد.بیقرار بودم بدانم چه حرفی داشت و نگفت.هنگامی که رسیدیم و توانستیم سفره خانه ای بیابیم تا صبحانه بخوریم بی صبرانه خودم را کمی به طرفش خم کردم و منتظر ماندم.از نگاهم خواند لبخندی تلخ بر لب آورد و نگاهش را میخکوب جایی در پشت سر من کرد. _بابات دیروز یه حرفی به من زد... _خب؟چی گفت.. نفسش را با صدا بیرون فرستاد و عمیق نگاهم کرد. _گفت میخواد یه داماد به این خانواده سه نفره اضافه کنه. متعجب نگاهش کردم.چشمانم را گرد کردم و دستم را به هم کوبیدم: _چی؟داماد ... موشکافانه نگاهش کردم: _خب به تو چه ربطی داره؟نکنه...نکنه... _نکنه چی؟ دست به سینه نشستم و گفتم: _امید تو برای من فقط یه برادری ...نباید اینطور بهم دل میبستی. خنده ای کرد و سر تا پایم را خیره خیره نگاه کرد. _الناز عجب رویی داری....چرا فکر کردی من عاشق تو شدم؟؟ _خب اگر عاشق من نشدی پس... از صحبت بازماندم.باور این موضوع برایم سخت بود.امید دل به بهناز داده بود؟ _(زمزمه کردم)بهناز؟؟؟؟ سرش را پایین انداخت. _امید؟واقعا؟ نگاهم کرد و به آرامی زمزمه کرد: _واقعا. خنده ام دیگر کنترل شده نبود.از گردن امید آویخته بودم و قهقهه میزدم.برایم ابدا مهم نبود که دیگران با دیدنم چه میگویند.امید با خنده قصد داشت مرا از خود جدا کند اما من کوتاه نمی آمدم.شاد بودم بیش از هر زمانی
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
25
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
شاد بودم.و در آن لحظه به این فکر نمیکردم که گزینه احتمالی پدر چه بوده است.تنها دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم . ................ صدای گریه می آمد.صدا به قدری واضح بود که جای هیچ شکی نمیگذاشت.صدای گریه های یک نوزاد...قلبم به درد آمد.دیگر هیچ کنترلی بر رفتارم نداشتم.ایستادم و با سستی به طرف در رفتم.دستگیره در را گرفتم و قفل را گشودم.صدا درست از سمت چپ می آمد.نزدیک در شدم و نگاهی به داخل انداختم.زنی باریک اندام ایستاده در مرکزیت اطاق طفلی را در آغوش داشت و سعی میکرد با عروسکی کوچک و تکان های شدید کودک را آرام سازد.صدای جیغ های کودک عصبی ام کرده بود زیر لب زمزمه کردم(عجب احمقی) و به طرف آن زن خیز برداشتم.بچه را با حرکتی غیر ارادی از میان بازوانش بیرون کشیدم و و در هوا نگه داشتم.قصدم در آغوش کشیدن این نوزاد پر سر و صدا نبود بلکه میخواستم هر چه زود تر آرام شود.... _تو برو بیرون... بازنگشتم تا ببینمش.نگاهم به آن زن افتاد که با دهانی از تعجب باز مانده فورا از کنارم دور شد و رفت.نفس عمیقی کشیدم.دستانم میلرزید و میدانستم تاب نگه داشتم این کودک را ندارم ،ضعیف بودم.خیلی ضعیف بودم.... _الناز؟ چشمانم را بستم .و همچون دیوانه ای بی آزار زیر لب حرف های نامفهومی را تکرار میکردم.لبهایم خشک شده بود و صدای معده ام را به وضوح میشنیدم.من چند وقت بود که غذا نخورده بودم؟؟؟؟؟ روبه رویم ایستاد.سرم پایین بود و تنها پایین تنه اش را میدیدم که فرو رفته در لباس مشکی الغر تر از همیشه به نظر میرسید. _میدونی این نازنینی که توی بغلت داری مال کیه؟ بغض کردم.اشک های گرمم بی آنکه بخواهم بر گونه ام سرازیر میشد.در دل التماسش کردم ادامه ندهد... .......... _الناز بابا... به پدرم نگاه کردم.دلم برای این تنهایی اش گرفت.من خودخواه بودم .از این حسم بدم آمد. _تو نخوای.... دستانم را بر روی دستای گرمش گذاشتم و خیره به چشمانش آب دهانم را قورت دادم.به من چه که بخواهم یا نه...پدر نیاز به همدم داشت... _بابا من مخالفتی ندارم.به قول معروف علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... نفس کشیدن از سر راحتی بهناز را به وضوح شنیدم.طفلی او هم نگران عکس العمل من بود.من از چه موقع آنقد بد شده بودم؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
26
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_خب خداروشکر...بابا ما پشت شما هستیم...مبارک باشه... زیر لب تکرار کردم(به قول بهناز مبارک باشه)... پدر نگران نگاهم کرد.گویی به آخرین تایید احتیاج داشت.لبخنی بی رمق بر لب آوردم و چشمانم را به نشانه موافقت باز و بسته کردم. آن زن...یا همان خاله ریزه کار خودش را کرده بود.پدر به او دل بسته بود و دیگر جای مخالفتی نبود و من آنقدر خودخواه نبودم که سدی میان این وصلت شوم .به قول بهناز صبر بهترین گزینه بود شاید او فقط ظاهر دلنشینی نداشت و باطنش جذاب باشد هر چند در نظر من ظاهر و باطنش نچسب بود اما این را به بهناز نمیگفتم زیرا میدانستم اخمهایش مرا میکشد. مراسم ورود مریم(خاله ریزه) باشکوه تمام انجام شد.پدر سنگ تمام گذاشت و از هیچ چیز دریغ نکرد.آنروز پدر میخندید و من دلم گرفت برای مادرم دلم گرفت اما هیچ نگفتم.نباید این شادی را به یک غم بدل میکردم اما حقیقتا دست خودم نبود. از سالن بیرون زدم و روی صندلی در هوای آزاد نشستم.هوای سالن با رایحه های مختلف سرم را به درد آورده بود. _اجازه هست؟ بینی ام را جمع کردم و به آبتین نگریستم.خندید کنارم نشست و گفت: _مثل همیشه نیستی. سر بر آسمان بلند کردم و بغض کردم.پوفی کرد و پاهایش را کمی دراز کرد. _میفهمم...انقدر میفهمم که دلم به جای تو گرفته... متعجب نگاهش کردم. _چیو میفهمی؟ _اینکه چرا ناراحتی....منم دلم برای مادرم تنگ شده. ابروهایم را تا جایی که ممکن بود باال بردم و متحر از حرفی که زد نگاهش کردم. _چی؟..خب اگر دلت تنگ شده برو تو سالن (...دستانش را به نشانه سکوت مقابل صورتم گرفت و گفت). _مادرم مرده... دهانم از تعجب باز ماند. _مادرم وقتی که بچه بودم مرد.این زن مادر من نیست....آرامم خواهر من نیست... _اما...آقای عارف.. سری تکان داد و با لودگی گفت.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
27
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_خب بر حسب اتفاق چرا..این یکی بابامه....یادته توی قبرستون باال سر یه قبر نشسته بودم؟..اون مادرم بود. نفسم را با صدا بیرون فرستادم.قبرستان؟ _من کی تورو توی قبرستون دیدم که خودم یادم نیست؟ _یادت نیست؟اولین باری که منو دیدی کی بود؟ _معلومه...جاده. سرش را به سمت صورتم کمی کج کرد و نچ نچی کرد. _اولین بار جاده نبود...توی قبرستون بود...بهت شکالت تعارف کردم.اونروز خلوت بود و تا حدودی که چشم من میدید فقط من بودم و تو.اتفاقا وقتی دیدمت با خودم گفتم که تو هم مثل منی.تنها...و دلتنگ.... پس آن شخص...آن پسر آبتین بود...عجب داستانی... .............. _دیگه خوابیده. به کودک در آغوشم نگریستم.در خوابی عمیق و ناز فرو رفته بود.و من هنوز هم سروپا با سری به زیر افکنده ایستاده بودم.نگاهم را دور تا دور آنجا چرخاندم.گهواره ای زیبا به رنگ صورتی مرا به خود فرا خواند.دیگر وقتش بود کودک را آنجا بگذارم و به جای قبلی خود فرار کنم.طفل را به آرامی آنجا گذاشتم.سرم گیج میرفت.برگشتم و با سمت درگاه در قدم برداشتم اما....لحظه ای دستم کشیده شد...دستم را محکم گرفت و مرا به سمت خود کشید.ناخواسته در آغوشش افتادم.سرم همچنان پایین بود و هیچ رمقی برای مقابله نداشتم.بر موهایم بوسه ای زد و دستش را به دور گودی کمرم انداخت.ضعیف بودنم را حس کرد.نفس های تند و مقطع او به من فهماند جای هیچ بحثی نیست.کنار گوشم زمزمه کرد. :بخدا قسم خسته شدم....الناز بسمه.....من مقصر نبودم...بخدا نبودم.... لبهای خشک شده ام را از هم باز کردم. _ولم کن...من ...حالم خوش نیست... فشار دستش را بیشتر کرد.عصبی بود این را از نفس هایش میفهمیدم.قفسه سینه اش مدام باال و پایین میشد. _لعنتی گوش کن...به حرفای نگفته ی من گوش کن....تو مقصری...تو لعنتی منو نابود کردی. دستم را بر روی سینه اش گذاشتم.این دومین بار بود که در آغوشش بودم.... ............... زندگی در کنار زنی نا آشنا کمی سخت به نظر میرسید اما یک چیز را خوب فهمیدم....دیگر هیچگاه ندانسته قضاوت نکنم.مریم خوب بود...و شاید بهتر باشد بگویم از خوب هم بیشتر...مهربان بود و دل نازک.قلبش چون کودکی تازه به دنیا آمده برای هرچیزی تند تر میتپید.عالقه اش به پدر کامال صادقانه بود و من را شاد میساخت.خانواده ای نداشت و آن تعداد محدودی هم که داشت ایران نبودند.به قول بهناز چشم و دل سیر بود و
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
28
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
ابدا از موقعیتی که داشت سو استفاده نمیکرد.به راحتی جو سرد و سخت میان مارا از بین برد و دختری شوخ طبع به نظر می آمد.و جالب اینجاست که من به راحتی بر زبان جاری ساختم که نامش را چه گذاشته بودم.و آن روز به قدری خندید که اشکهایش روان گشته بود.... امید کمتر به ما سر میزد.درگیر کاری بود .آبتین هم گاهی مرا به نهار یا شامی دعوت میکرد و من هر بار سرباز میزدم.نمیدانم چرا اما از احساسی که در حال شکل گرفتن بود فرار میکردم.در این میان تنها بهناز بود که چون همیشه نبود.مغموم و غمگین به نظر میرسید و من نمیتوانستم دلیلش را بیابم.به خصوص که به امتحانات نزدیک میشدیم و این برای بهناز که همیشه نمرات عالی میگرفت موقعیت مناسبی نبود.مریم هم کمکی از دستش برنمی آمد و من را عصبی میکرد. گاهی از رفتار های مریم خنده ام میگرفت.به قول بهناز ارادی نبود و نمیتوانستم بر رفتارهایش خورده بگیرم.گاهی چون کودکی دو ساله چنان لوس میشد که من حقیقتا بدم می آمد اما خب...به دل پدر مینشست.در این مدت از پدر دور شده بودیم.بهناز اعتراضی نداشت اما من گاهی دلم میگرفت... َ میگفت(خب درک کن الناز پدر گاهی به مسافرت هایی کوتاه میرفتند و من از دست پدر عصبی میشدم.بهناز بعد از سالها یه همدم پیدا کرده یه عشق...باید خوش باشه قبول کن که خودخواهی)...اما من قبول نداشتم...حداقل اینک میدانم که خودخواه نبودم.چه بسا اگر بودم!!.... فصل ششم به هوش بودم.صداهای اطرافم را به وضوح میشنیدم.بویی تند و مشمئز کننده در مشامم جاری بود.سرم درد میکرد و هیچ نیرویی برای گشودن چشمانم نداشتم.گاهی صدای همچون راه رفتن یا کشیدن جسمی سنگین به گوش میرسید.... _الناز؟بیداری...میدونم که بیداری.پلکات دارن تکون میخورن. چشم نگشودم.نمیخواستم نگاهش کنم.آخرین تصویر ذهنم ,بیهوش شدن در آغوش گرمش بود.... _الناز...تو داری همه رو سکته میدی...به...به کسایی که دوستت دارند فکر کن...داری نابودمون میکنی. بغض کردم.پس چه کسی به من فکر میکند؟چه کسی دردم را میفهمد.چه کسی؟ هر کسی با قدرت ادراک محدودش مرا مجازات میکرد.کسی که در حال اعتزال بود تنها من بودم....گرمی دستی را بر روی پوست صورتم حس کردم.دستش را به آهستگی بر روی صورتم میکشید و گاهی صدای باال کشیدن بینی اش را میشنیدم.گریه میکرد... .................. روبه روی آبتین در کافی شاپ نشسته بودم.تیپ اسپرت و روشنی به تن داشت.اخمهای مردانه اش در هم بود و من سخت متعجب و هیجان زده بودم و دنبال دلیلی برای این قرار ناگهانی. گلویی صاف کرد.به تکیه گاه صندلی اش تکیه زد. _میخوام ازت یه سوالی بپرسم...رک و روراست جوابمو بده...باشه؟ دستانم را بر روی میز گذاشتم و با شیطنت گفتم:
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
29
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_بهتر نیست اول یه چیزی سفارش بدیم؟ گویی تازه به یادش آمده باشد با شتاب منو را به سمتم گرفت و با لحنی که در آن رگه هایی از شرمندگی موج میزد گفت: _بفرمائید..سفارش بدید خانمی... ابرویی باال انداختم و نگاهی اجمالی به منو کردم.سر آخر قهوه ای سفارش دادم و اوهم به تقلید از من همان را سفارش داد...و تا هنگامی که سفارش هایمان را بیاورند دیگر هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد.... _الناز... قاشق کوچک را کناز فنجان گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.دستانش به وضوح میلرزید. _میخوام بدونم..میخوام بدونم تو چه رابطه ای با ...با پسر عموت داری. ابروهایم را تا جای ممکن باال بردم و کمی به طرفش خم شدم. _چطور؟ پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و آنها را به سمت باال هدایت کرد و کالفه نگاهش را به اطراف چرخاند.از ذهنم گذشت(عجب موهای خوش حالتی). _بگو...خواهش میکنم ... لبخندم ارادی نبود.... _خب.من و امید از بچگی باهم بودیم.خیلی باهم صمیمی هستیم.حاال چطور؟ پوفی کرد و به عادت همیشه اش چشمانش را ریز کرد. _صمیمی یعنی تا چه حد؟...تا حدی که االن با صراحت بگی عاشقشی؟ دیگر قلبم در اختیار خودم نبود.با ضرباتی محکم و پی در پی هشدار میداد در آغاز بی هوشی هستم.لبم را به دندان گرفتم تا خنده ام را کنترل کنم.آبتین دستمالی برداشت و عرق های پیشانی اش را زدود.هر دو دستش را مشت کرد و بر روی میز گذاشت.چشمانم را میخکوب نگاه لبریز استرسش کردم و گفتم. _من باید بدونم دلیل این سوال ها چیه! زبانش را بر لبهایش کشید پوفی کرد. _ببین الناز برای ادمه دادن حرفام باید بدونم که تو چه رابطه ای با اون مر...با اون داری. میدانستم چه حرفی در پس کالمش نهفته بود و ادامه نداد.خنده ام گرفته بود... _خب بذار خیالت و راحت کنم.... منتظر نگاهم کرد.دست به سینه نشستم.نمیخواستم اذیتش کنم شاید بهتر باشد بگویم دلم نمی آمد.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
31
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_ما مثل برادر و خواهر میمونیم.امید براد منه.دوستش دارم و اونو یه تکیه گاه میبینم. نفسش را با صدا بیرون فرستاد و گره ابروهایش از هم باز شد.لبخندی زد و گفت. _بخور سرد شد... سرم را پایین انداختم.قهوه چون آب سرد بی ارزشی به من چشمک میزد.با شیطنت تنها نگاهش کردم.متوجه منظورم شد و دوباره سفارش داد... _خب...حاال تو بگو.منظورت از حرفای امروز و این قرار چی بود؟ دستش را به زیر چانه اش گذاشت و مشتاقانه نگاهم کرد.چون کودکی که به عروسک محبوبش مینگرد. _هیچی..فقط خواستم بهت هشدار بدم از امروز باید عاشقم باشی.... ........................ به بهناز نگاه کردم.در خواب معصومانه تر از همیشه به نظر می آمد.بر سر خواهر نازنینم چه آمده بود.اینروزها کمتر حرف میزد و کمتر غذا میخورد.از آخرین قرارم با آبتین یک هفته ای میگذشت و من هنوز هم در مورد این قرارها به بهناز هیچ نگفته بودم....بهناز تکانی خورد و چشمانش را به آهستگی گشود.با دیدن لبخندی بر لب آورد و دستش را به سمتم دراز کرد.به گرمی دستش را فشردم و لبخند زدم. _صبح به خیر خواهر خانمی... با صدایی که از شدت خواب دورگه شده بود پاسخم را داد و خمیازه ای کشید.چنگی در موهای طالیی رنگش زد با چشمانی خمار نگاهم کرد.حقیقتا زیبا بود حتی اینک... _نمیخوای بلند شی؟تنبل شدی. _نه ...دیشب خوب نخوابیدم.تازه نزدیک صبح خوابم برد... اخمی کردم و مصمم دستش را کشیدم. _بهناز چته؟چی شده؟چرا ناراحتی. کمی خودش را باال کشید و سرش را پایین انداخت.باید امروز سر از احواالتش در می آوردم. _بهناز با توام... مغموم نگاهم کرد. _میدونم حرفم خیلی مسخرست الناز اما....من دل باختم. با دهانی باز نگاهش کردم و ناگهان با صدایی بلند به خنده افتادم.عاشقی آن هم خواهر نازنین و دل نازک من!!!!در میان خنده بریده بریده گفتم. _خب...این کجا...ناراحتی داره؟ پوزخندی زد و به تابلویی که دوسال قبل در شیراز انداخته بودیم خیره گشت.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
31
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
دستم را مقابل صورتش تکان دادم. _باتوام از اون تابلو چیز جدیدی پیدا نمیکنی .جواب منو بده. نفس عمیقی کشید و دستی به زیر چشمانش کشید. _ناراحتم چون نمیدونم اونم نسبت به من همین حس و داره یانه. _اون آدم خوشبخت کیه؟ _از بچه های دانشگاست... در دلم برای امید گریستم.طفلی امید... _خب...تا به حال حرفی هم زده؟؟؟ لبهایش را جمع کرد و با بغض سری به نشانه نفی تکان داد.از ذهنم گذشت(چه بی سلیقه مگه میشه کسی بهناز و ببینه و دل بهش نبازه!!!) دیگر ادامه نداد و من نیز پافشاری نکردم.حاال که میدانستم دردش چیست ترجیح دادم او را به حال خود بگذارم.و در این میان تنها دلم برای امید میسوخت و ناراحتم میکرد.... ..................... قرار های پنهانی ام با آبتین هچنان ادامه داشت هر چند که با صراحت عالقه ام را ابراز نکرده بودم اما تمام حرکات و توجهاتم مبنی بر همین پاسخ بود و اوهم همچون پسران چهارده ساله رفتار نمیکرد تا من معذب نشوم.اما رفتارش مرا بیش از بیش به خود وابسته میساخت.محبت هایش,توجهاتش ,و عالقه اش برایم شیرین و انکار ناپذیر بود و مرا دلباخته خود میکرد.از آن هنگامی که آبتین به طور جدی قدم به زندگی ام گذاشت دنیای اطراف مرا تنها فکرش احاطه کرد و من از دنیایی دور از آبتین تقریبا جدا شدم.از امید کمتر خبر داشتم و بهناز را به حال خود گذاشته بودم و پدر هم که با همسر جوانش سرگرم بود.نمیدانستم تاوان این لذت را با بند بند وجودم پس خواهم داد....نمیدانستم... _با بابام صحبت کردم... دستم را در دستان مردانه اش فشرد و من غرق لذت شدم. _خب! سرش را کمی جلو آورد و با محبت نگاهم کرد. _گفتم بیان خواستگاری... _حاال از کجا میدونی جواب من مثبته؟؟ بر فشار دستش افزود . _تو جوابت مثبته...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
32
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_نه واقعا از کجامیدونی؟؟؟؟؟ با شیطنت گفت. _تو واقعا فکر میکنی بهتر از منم گیرت میاد؟ اخم هایم را در هم کشیدم و آبتین قهقهه زد... _حاال جواب آقای عارف چی بود؟ دستی به صورتش کشید و نگاهش رنگ دیگری به خود گرفت. _الناز باورت میشه وقتی گفتم میخوام بریم خواستگاری اصال چیزی نپرسید ؟حتی نپرسید برای تو یا بهناز فقط با خوشحالی بغلم کرد و گفت میدونسته که من یه روزی میام و اینو میگم.حتی گفت از قبل با پدرت صحبتاشونو هم کردند....واقعا برام عجیب بود... خنده ام گرفت .عجب پدری داشتم من!!!شانه ای باال انداختم و دیگر در این مورد حرفی نزدیم. ...................... سرم را به بالشت سفت و کثیف بیمارستان فشردم.بوی دارو,بوی مرگ ,بوی ناامیدی مشامم را آکنده کرد.چشمانم را به آرامی گشودم.همه جا یکدست سفید بود.پرستاری باالی سرم در حال تعویض سرم بود.با دیدن چشم های گشوده ام لبخندی از سر بی تفاوتی زد و رفت.بعد از آن ...او آمد....فرو رفته در لباس سراپا مشکی مچاله شده و بی رمق جلو آمد.نگاهش کردم.آخ خدایا...قلبم به درد آمد.صورتش را اصالح نکرده بود و موهای خوش حالتش اطراف صورتش پریشان بود.آستینش را تا آرنج باال زده بود نگاهم به دستان مردانه اش افتاد ,چه دلتنگ نوازش هایش بودم.عمیق نگاهم کرد.در نگاهش رنجش ,کینه ,عشق و هزاران حرف نهفته بود.این اولین نگاه عمیق ما بعد از دوسال بود.دوسالی که برای فرار از همین نگاه به کشوری دیگر گریختم... به روی تختم خم شد نفسش را با صدا بیرون فرستاد.گرمای نفس هایش صورتم را سوزاند.نفسش بوی تلخ و گس سیگار میداد حتی پیراهنش...از ذهنم گذشت سیگار هم به بیخوابی هایش اضافه شد....پوفی کرد و رنجیده نگاهم کرد.همچون نگاه زجر دیده ای به یک گناهکار.... _امروز مرخصی....فشارت خیلی پایین بوده...اگر به موقع نمیرسوندمت.... ................ سالن گرم تر از همیشه به نظر میرسید....پیشانی ام را ذرات عرق پوشانده بود.کنار بهناز نشسته بودم و چشم به مهمانان داشتم.سارافنی به رنگ سبز به تن داشتم درست به رنگ چشم های بهناز.آرایش مختصری داشتم و از خودم رضایت کامل داشتم.اما میدانستم لبریز استرس هستم.بهناز اما وجودش از شادی میدرخشید.این مهمانی کامال ناگهانی برای همه ما استرس به همراه داشت.وقتی صبح با پیام مختصر آبتین بیدار شدم که تنها نوشته بود امشب به خانه ما می آیند فقط توانستم کالس آنروز را تعطیل کنم اما از این مهمانی هیچ چیز به بهناز نگفتم.میدانستم اینک حرف زدن بیهوده است و فقط بهناز از من ناراحت میشود پس ترجیح دادم از دلیل واقعی آمدن آنها هیچ نگویم.بهناز نیز از طریق پدر فهمید آنها شب مهمان ما هستند و گویی برای دلیل ویژه ای می آیند.به بهناز نگریستم چشمانش میدرخشید.لبخند های گاه و بیگاهش نشان از شادی اش داشت و این مرا که بعد از مدت ها اورا خوشحال میدیدم شاد میساخت.دستم را بر روی دست
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
33
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
رهایش گذاشتم و خیره نگاهش کردم.دستش سرد بود...خیلی سرد.لبش را به دندان گرفت و لبخندش را فرو داد....به آبتین نگریستم.تیپ رسمی و موهای شانه زده اش دلم را برد.کت و شلوار سرمه ای رنگی به تن داشت...آرام هم مدام بی دلیل میخندید...و من میان جمعی شاد و خوشحال احساس خوشنودی میکردم.... آقای عارف هم با تک سرفه اس روبه پدر که کنار مریم نشسته بود کرد...لحظه ای نگاهم به دستان پدر افتاد که دست مریم را به گرمی میان انگشتهای مردانه اش نگه داشته بود و هرازگاهی با آنها بازی میکرد.خنده م گرفت.... _خب دوست و رفیق من....دیگه وقتشه این بچه هارو بسپریم به همدیگه و سرمون و زمین بذاریم. خانم آقای عارف اخمی کرد و روبرگرداند و صدای خدانکنه جمع بلند شد.پدر خنده ای نمکی کرد و گفت. _مرد بس کن..اینجا این حرفا شگون نداره. آقای عارف به نشانه شرمندگی دستی پشت کمر همسرش گذاشت و گفت. _خب....بهتر نیست بچه ها با هم یه حرفایی بزنند؟!...البته ما که نمیدونیم شاید حرفاشون و قبال زدند اما خب برای حفظ یه سری چیزا بهتره االنم برند حرف بزنند... سرم را به زیر انداختم.من از چه موقع اینگونه خجالتی شده بودم خبر نداشتم.... پدر رو به ما کرد و خندان گفت. _بهناز عزیزم بلند شو با آبتین جان برید توی باغ.... چشمانم تا به آخرین حد گرد شد..بهناز؟؟؟؟چرا بهناز؟مگر عروس من نبودم؟؟؟؟بهناز ایستاد و من نگاهی به آبتین انداختم که متعجب نگاهش مدام بین پدرم و آقای عارف درچرخش بود.بهناز همچنان ایستاده بود و آبتین هرلحظه بیشتر در بهت فرو میرفت...من نیز دست کمی از او نداشتم...به قامت ایستاده و زیبای بهناز نگریستم.خواهرم نه!!به خدا قسم اشتباهی شده است اما....اما چرا اینگونه شادی؟؟؟مگر تو عاشق یکی از همکالسی هایت نبودی؟؟ فشارم به شدت افت کرده بود.با چشمانی تار به آبتین نگاه کردم که لب گشود تا حرفی بزند اما...پدر رو به آبتین که حاال دیگر تنها با نگرانی مرا نظاره میکرد گفت. _پسر به صندلیت چسب زدن؟؟؟؟ پاشو برو دیگه... زیر لب مدام کلمه نه را تکرار میکرد....آبتین ایستاد و ناراحت و نگران به بهناز چشم دوخت.اگر کمی عمیق به حرکات ما دوتا چشم میدوختند اینک احواالت من این نبود .بغض کردم اشتباهی که داشت میشد در کمال تعجب من بهناز را شاد ساخته بود و این دور از تصورات من بود غیر ارادی ایستادم و تنها فکری که به ذهنم رسید را بر زبان جاری ساختم... _خب....بهتر نیست باشه برای بعد از شام...االن بریم برای چیدن میز؟؟ و ملتمسانه به بهناز نگریستم.پدر خنده ای کرد و با اشاره ای به معده اش گفت. _خب.النازه بابا حق داره...شکم واجب تره...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
34
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نفس راحتی کشیدم و سعی کردم سنگینی نگاه آبتین را از سر به در برم.دست بهناز را گرفتم و اورا به بهانه ای کشان کشان از آنجا بردم.در را بستم و متعجب نگاهش کردم.لب فرو بسته بود اما...چشمانش عجیب میدرخشید....بغض کردم... _بهناز...یعنی چی؟...خب تو...مگه عاشق هم دانشگاهیت نبودی؟ بهناز در حرکتی ناگهانی مرا در آغوش کشید و گفت: _خب آبتین هم دانشگاهیمه دیگه.... دهانم را همچون ماهی جدا مانده از آب چند بار باز و بسته کردم...حقیقتا حرفی برای گفتن نداشتم...خواهرم...بهناز عاشق همان مردی بود که من دلباخته اش بودم؟؟؟ در آغوشش فشرده میشدم و هر دم حس میکردم این کاخ آرزوهایم است که در دستان بی رحم تقدیر پودر میشود....کنار گوشم زمزمه کرد: _الناز باور امشب برام سخته.من آدمی نبودم که سر سری به کسی دل ببازم اما...عالقه ام به آبتین از خیلی وقت پیش شروع شد حتی قبل از دیدنش توی شمال.اون و دورادور توی دانشگاه میدیدم.مطمئن بودم حتی نمیدونست با من توی یه دانشگاه هست اما...اشتباه میکردم.اونم منو میخواست... دستم سست شد و کنار بدنم افتاد.بهناز اما همچنان به گرمی مرا میفشرد.صدای آرام ضربان قلبش مرا ناآرام میساخت...این چه داستانی بود؟آبتین سهم کی بود؟منی که دلباخته اش بودم یا بهناز که مدتهاست عاشق است؟اشک های گرمم تن سردم را لرزاند...من باید چه میکردم؟خدایا...کنار گوشم به آهستگی گفت. _الناز خیلی خوشحالم...ببخش که توی این مدت اذیتت کردم و مدام ناراحت بودم....من...من واقعا از خودم هم دور شده بودم.... قلبم به درد آمد...سرم را به عقب بردم و خیره به چشمانش لحظه ای به فکر فرو رفتم...من مصمم بودم...برای بخشیدن بخشی از روح زخم خورده ام...درست به همین راحتی.... ........................... به روی تخت خودم بودم.همان تخت آشنای قدیمی اما....باز هم صدای گریه نوزادی می آمد...عصبی نشدم اما دلم گرفت.دلم میخواست در آغوشم جای بگیرد و من غرق بوسه اش کنم اما نمیخواستم چشمم به او بیوفتد...تحمل سنگینی نگاهش را نداشتم حس میکردم با این نگاهش به عزیز زندگی ام حتی با وجود نبودنش خیانت میکند..نبودن!!!بغض کردم.به قدری در این مدت گریسته بودم که دیگر نایی برای صحبت نداشتم.صدای گریه نوزاد لحظه ای قطع شد و بعد صدای زمزمه هایش را شنیدم(...جانم بابایی...هیششششش...بابا اینجاست)... چانه ام لرزید...دستم را بر روی قاب عکس کنار پاتختی کشیدم .در عکس حل شدم... ....................... _الناز کجایی؟...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
35
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
با گیجی نگاهش کردم.بهناز زیباتر از همیشه روبه رویم نشسته بود...امشب,شب مرگ آرزوهای من و آباد شدن احساسات بهناز بود..چه تلخ و شیرین....لحظه ای به یک هفته قبل بازگشتم ؛درست روز بعد از شب خواستگاری.در کافی شاپ همیشگی با آبتین قرار داشتم.کمی دیر تر از او رسیدم و هنگامی که از دور چهره پر تشویشش را دیدم قلبم لرزید اما نمیخواستم لحظه ای شادی های ناتمام بهناز را از یاد ببرم...من تصمیم خودم را گرفته بودم... هنگامی که نشستم چون باروتی منفجر شد... _الناز...به خدا قسم خودمم گیجم...نمیفهمم چه خبره.دیشب حتی فرصت نشد با بابا حرف بزنم.تو هم که فرصت ندادی همون دیشب به همه بگیم اشتباه شده خودمم درست ندیدم که ناگهانی عیش همه رو خراب کنیم...حتی...حتی نمیدونم جرا فکر میکردم اگر بگیم عیششون خراب میشه...نمیدونم... دستم را به نشانه سکوت باال آوردم... _آبتین...بهتره یه چیزی و بهت بگم...من... عمیقا میخواستم که همان لحظه بمیرم...لبم را به دندان گرفتم و تنها به بهناز اندیشیدم. _من دیگه قصد ازدواج ندارم..یعنی از اول هم نداشتم.تو از من ابراز عالقه ای دیدی؟یا...یا حتی برای خواستگاری کردنت جواب خواستی؟همینجوری ناگهانی پاشدی اومدی خونه ما... متعجب نگاهم میکرد.نگاهش چنان در بهت و ناباوری غرق بود که لحظه ای حس کردم با همان چند جمله اولم به کما رفته است....دستی به پیشانی اش کشید و ناباورانه لبخند زد. _شوخی میکنی الناز؟ سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم.باید باورم میکرد من انتخاب دیگری نداشتم.زمزمه کرد(بخاطر بهنازه؟) محکم به چشمانش نگریستم. _آبتین اینکه تو با بهناز ازدواج کنی یا نه به خودت مربوطه,من خواهر نازنینم و به تو تحمیل نمیکنم. پوزخندی زد و کمی خودش را جلو کشید. _هه...پس میشه بگید کسی که در تمام این مدت با من بود و میگفت و میخندید و من حتی با وجود سکوتش عشق و توی چشماش میخوندم کی بود؟خب تو که نبودی نه؟پس کی بود؟ شانه ای باال انداختم و سعی کردم به چشمانش نگاه نکنم.بگذار از تمام وجود من متنفر شود .از ذهنم گذشت(.چه بازیگر ماهری اما)...حاال میفهمیدم سخت ترین کار دنیا تظاهر است.... فضای آنجا برایم سخت و سنگین بود و من بینهایت دوست داشتم فرار کنم.نگاه رنجیده آبتین و کالم پر از دردش آرامشم را ربوده بود.میخواستم نباشم ...برایم مهم نبود که تن به ازدواج با بهناز میدهد یا نه...فقط نمیخواستم دیگر در زندگی من باشد.میدانستم ادامه دادن چیزی که از ابتدا اشتباه بوده است تنها حماقت است. _الناز به من نگاه کن... لب به دندان گرفتم و یک دنیا سردی در چشمانم ریختم.نگاهم را میخکوب چشمانش کردم.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
36
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نفس عمیقی کشید و لبخند زد. _امروز اومدی تا با من بازی کنی؟آره؟...اینا فقط یه شوخیه؟ و با نگرانی تمام اجزای صورتم را از نظر گذراند. _آبتین من برای بازی کردن زیادی بزرگ شدم.بازی چیه دیگه؟دارم باهات جدی حرف میزنم.دیگه هم حرفی ندارم ... اخمهایش را درهم کشید و گفت. _بخاطر بهناز آره؟...بخاطر اون داری کنار میکشی؟بهناز به ازدواج با من میل داره؟ باعصبانیت گفتم. _بس کن...گفتم که به خودت مربوطه ...بهناز کلی خواستگار داره و لنگ تو نیست...منم انقدر آدم فداکاری نیستم که اگر عاشق بشم بخاطر خواهرم کنار بکشم. از ذهنم گذشت(آره جان خودت) _پس یعنی عاشق نبودی؟ و ملتمسانه منتظر پاسخ ماند.با بی رحمی لب باز کردم. _نه...نبودم....و حتی دوست ندارم دیگه چشمم بهت بیوفته. پوفی کرد و سرش را پایین انداخت...زمزمه کرد(اما عادت کن...از این به بعد همیشه باید چشمت بهم بیوفته))... دستی مقابل صورت تکان خورد.بهناز بود از فکر بیرون آمدم و به رویش لبخند زدم.دستی به موهای حلقه حلقه اش کشید.آرایش مختصری کرده بود.خودش خواسته بود که به آرایشگاه نرود.میگفت( ساده بودن و به دلقک شدن ترجیح میدم).و حقیقتا زیبا شده بود.خط کمرنگی باالی چشمانش کشیده بود و لبهایش را اناری رنگ کرده بود...دلم رفت برای بوسیدنش...خواهرم روزی گفتی خودخواهی اما به خدا قسم که من خودخواه نبودم چه بسا اگر بودم اینک آبتین کنار تو نبود....حتی فکر کردن به آبتین را یک گناه نابخشودنی و خیانت به بهناز میدانستم.باید نامش هم از دنیای من حذف میشد و چه اندازه دردناک..... _الناز چرا حس میکنم خوشحال نیستی؟ سرم را بر روی شانه اش گذاشتم.عطر مالیمی زده بود. _خوشحالم...بینهایت خوشحالم...اما خب تو داری از من دور میشی.داری منو تنها میذاری ... خنده ای کرد و دستی به موهای صاف و رهایم کشید. _دیوونه....تو بعد از بابا عزیزترین موجود زندگی منی,چطور میتونم ازت دور بشم. و من در گرمای آغوشش غرق شدم...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
37
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
آنشب برای من کابوس بود...وحشت از دیدن آبتین و دیدن رقص و پایکوبی آبتین و بهناز در حالی که میدانستم آبتین به عمد مدام مرا زیر رگبار نگاهش میگرفت.دیدن امید که با سری به زیر افکنده فقط بخاطر اصرار بی اندازه بهناز آمده بود و غمی که در چشمانش خانه کرده بود.میدانستم درد مشترکی داریم.من مردی که میرفت تا تمام ناتمام من شود را بخشیدم به نازنینی که خواهرم بود و او هم تمام وجودش را بی آنکه آن نازنین بداند به دست رقیب سپرد. .................. دستی بر روی شانه ام قرار گرفت...امید بود.لحظه ای جا خوردم چنان شکسته شده بود که نشناختمش.دلم گرفت.اوهم درد کشیده بود.بی هیچ حرفی در آغوشم کشید و من سر بر روی سینه اش گذاشتم و گریستم.دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.دو سال بود که دلتنگ بودنهایش بودم.دلتنگ حرف هایش.نگاهش.خنده ها و حتی غم ازدواج بهناز...که در چشمانش برای همیشه النه کرده بود. مرا به خود فشرد و زمزمه کرد(.النازم...عزیزم...میفهمم. ..بخدا قسم منم شکستم).... و من میدانستم که این حقیقت است...موهای اطراف شقیقه هایش سفید شده بود و الغر تر از همیشه به نظر می آمد.مچاله شده در لباس خاکی و مشکی و چروکی روبه رویم ایستاده بود.اشک در چشمانش حلقه بسته بود و مرا هم به گریه انداخت.بازهم صدای گریه نوزادی می آمد و صدای الالیی خواندن بلند زنی که سعی در آرام کردن طفل داشت...امید با شیفتگی نگاهم کرد و چشمانش برقی زد... _نمیخوای ببینیش؟؟؟...اون فقط به تو احتیاج داره... بینی ام را باال کشیدم و به آهستگی گفتم. _نه...االن نه...هنوزم آمادگیشو ندارم...امید...من دارم میمیرم و باصدایی بلند گریستم.درتمام این مدتی که آمده بودم اینگونه گریه نکرده بودم.گویی زخم هایم سر باز کردند و من ضجه میزدم.به لباس امید چنگ انداختم و با صدای بلند گریه کردم.نفرین کردم و لعنت فرستادم به تمام هستی....به قدری صدایم بلند بود که او سراسیمه خود را به چهارچوب در رساند....دیگر برایم مهم نبود ...فقط میخواستم خالی شوم.فضای سینه ام انباشته از درد بود نفس هایم سخت شده بود.چرا ؟ من نازنینم را یک هفته نه بلکه دوسال است از دست داده ام....عزیزترین فرد زندگی ام...خواهرم.... ............................ دوسال دور ماندم...آن هنگام که دیدم بهناز با ذهنی دور از تمام اتفاقات گذشته کنار آبتین خوش است و آبتنی که هربار به بهانه دیدن من یا شاید عذاب من به سراغ ما می آمد بهتر دیدم که بروم.بروم و ماندن کنار آن دو را از یاد ببرم.مانند امید که انتقالی به یکی از شهرستان ها گرفت و رفت.به همین راحتی....بهناز اما هیچ ندید..تنها آبتین را دید و آغوشی گرم پذیرای دلتنگی هایش.من اما از ته دل شاد بودم برای خواهری که میدانستم در کنار مردش شاد است.من فدا شدم .آگاهانه نیست شدم برای بودن بهناز.میدانستم نبودنم کسی را ناراحت نخواهد کید یا حداقل امید داشتم که کسی را نمیرنجانم...پدر که مریم را داشت و بهناز هم آبتین را..عشق مرا.... و من نیز خدارا...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
38
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
پس به دنبال کار های خروجم افتادم...فرانسه را انتخاب کردم.زیرا دایی مادرم آنجا زندگی میکرد.نمیخواستم خیلی هم غریبانه زندگی کنم.به یک آشنا احتیاج داشتم.... درست به خاطر دارم یک ماه به سفرم مانده بود.آبتین با پیامی مرا به کافی شاپ همیشگی دعوت کرد.در ابتدا سر باز زدم.نمیخواستم بروم...اما ...امان از دل بی قرارم... روبه رویش نشسته بودم و دلتنگ نگاهش.چنان رنجیده خاطر سرش را پایین انداخته بود که خنده ام گرفت.که بود که فورا مرا حذف کرد و خواهرم را نشاند جای من؟آبتین...که بود که حتی برای من برای گرم کردن حضورم نجنگید؟آبتین...پس جایی برای گله هم میماند؟حقیقتا میماند...اما گله گذار من بودم....باید هم من باشم...از اینکه خواهرم شاد بود خوشنود بودم اما دلم از آبتین گرفته بود.دچار نوعی وهم گشته بودم.فشار هزاران حس مختلف مرا از پا در آورده بود.... به قدری این اتفاقات گذشته با سرعت شکل گرفته بود که من وقت نکرده بودم به این فکر کنم آبتین چرا اینکار را کرد؟چرا برای من نجنگید؟چرا فورا پذیرفت و چرا با بهناز نامزد شد؟آیا واقعا از ابتدا عالقه ای هم وجو داشت یا خیر؟؟!!!حقیقتا به عالقه اش شک کرده بودم و دیگر مطمئن نبودم که واقعا دوستم داشته است یا نه.... _الناز... اما از یک چیز هنوز مطمئن بود.و آن این که هنوز هم با صدایش مرا به مرز جنون میکشد. _الناز...چرا دارم هر لحظه بیشتر به سمت نابودی کشیده میشم.. نگاهش کردم... _الناز من شبا اصال خواب ندارم.بهناز بهم ابراز عالقه میکنه و میگه از خیلی قبل بهم عالقه داشته.و به قدری صادقانه حرف میزنه که گریم میگیره....تو رو میبینم که بر خالف تمام حرفایی که آخرین بار بهم زدی بازم میتونم عشق و توی چشمات بخونم.خودمم میبینم که دارم نابود میشم.من ...واقعا دوستت دارم.حماقت کردم.بزرگترین حماقت زندگیمو کردم.منه احمق چرا رفتم با بهناز نامزد شدم!بخدا فقط میخواستم تورو اذیت کنم.برام سنگین تموم شده بود.الناز...من چه حماقتی کردم.حماقتی که تا آخرین روز عمرم باید تاوانشو پس بدم....دارم نابود میشم.به روح مادرم قسم دلیل کارتو میدونم.از همون اول میدونستم.میخواستم بهت بفهمونم کسی که از خود گذشتگی میکنه باید پای کارش وایسه.نمیدونستم خودم هم ذره ذره نابود میشم.... اگر پلک میزدم خون میگریستم.پس چشمانم را تا آخرین حد باز نگه داشتم و سعی کردم نگاهش نکنم. _آبتین.ما از هم دوریم.تو حق نداری نه به من فکر کنی نه اسم منو بیاری.حاال که باهاش ازدواج کردی باهاش بمون.مواظبش باش و بدون تو الیق بهناز بودی.اون بهترین آدمیه که توی تمام عمرم دیدم. _ما هنوز ازدواج نک... نگذاشتم ادامه دهد با عصبانیت گفتم. _خب که چی!ازدواج نکردین نامزد که هستین؟به من فکر نکن.باشه بذار یه اعترافی بکنم... سنگین نگاهش کردم و اجازه دادم اشک های گرمم بر روی گونه ام سر بخورد.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
39
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_من دوستت داشتم.توجه کن.دوستت داشتم یعنی دیگه ندارم.حاال که قدم به زندگیش گذاشتی خوشبختش کن...خوشبختش کن یا اگر نمیتونی بمونی برو...برو نه با من خودت برو...اگر قرار باشه اذیتش کنی باسردی یا بی توجهی بری بهتره....چون اجازه نمیدم خواهرم و اذیت کنی. _الناز میدونم که اگر برم هم خودم میمیرم هم بهناز نابود میشه...میمونم و یه روزی دلیل این موندن منو میفهمی..... _میخوام االن بدونم....اگر بخاطر من موندی بذار االن بدونم..... _نه...بخاطر تو یا دیدن تو نیست که میمونم....یه روزی میفهمی...و شاید اونروز تو هم بدونی که هر دوی ما به یک اندازه فداکار بودیم. _... سکوت کردم.اینروزها سکوتم را همه درک میکردند؟زیرا با سکوتم کنار آمده بودند.... _الناز نرو... سری تکان دادم.من تصمیم خودم را گرفته بودم. _من میرم...نمیدونم تا کی اونجا هستم اما... _الناز التماست میکنم نرو.بخاطر من نه .بخاطر بهناز نرو.بخاطر پدرت. _میرم...از تصمیمم برنمیگردم. سری به نشانه تاسف تکان داد. _باشه...من...میخوام بدونی تا همیشه دوستت دارم چه بخوای بشنوی چه نخوای میگم که دوستت دارم.اگر دلیلت یه چیز دیگه بود هیچوقت بهت اجازه بازی با احساسم و نمیدادم و به زور هم که شده نگهت میداشتم.اما دلیلت ...برام ارزش داره....دوستت دارم الناز و رفت.با سرعت رفت و من در آخرین نگاهش رنجش و عصبانیت و عشق را دیدم و گریستم. دیگر دانشگاه نرفتم.من تصمیم خودم را گرفته بودم.از دوستم ستاره خداحافظی کردم و خودم را برای تنهایی آماده کردم... سفرم دردناک بود....غمناک و لبریز دلتنگی .... در روز پروازم برای آخرین بار دیدمش...کناربهناز ایستاده بود و بهت زده مرا مینگریست...روبه روی پدر ایستادم .از ذهنم گذشت(بابا چه دور شدی ازم!!) بی هیچ حرفی مرا در آغوش فشرد.اشک در چشمانم حلقه بست.عطر تنش مستم کرد...پدر تا بینهایت دوستت دارم....از روی شال ,سرم را نوازش کرد و گونه ام را بوسید.مستقیم نگاهش کردم.پیشانی ام را بوسید و زمزمه کرد. _النازم...بابا زود برگرد.من نمیخوام ازم دور باشی...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
41
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
سرم را کج کردم و بغض آلود پاسخ دادم. _بابا نگران من نباشید....من دائمی نمیمونم...قول میدم....بذارید شرایط درس خوندن و بسنجم اگر قسمت بود بمونم و درس بخونم اگر نه که زود زود زود برمیگرم...قول. دستم را به سمت لبش برد و روی دستم را به نرمی بوسید...دلم لرزید...پدر نازنین من...گونه اش را بوسیدم و به طرف بهناز رفتم.مستقیم نگاهش کردم.نه پلک زدم و نه در آغوشم فشردمش...تنها نگاهش کردم...میخواس َتم ,ذهنم,نگاهم لبریز او باشد....خیره در چشمانم به آرامی پلک زد...اشک های گرمش به روی گونه اش سر خورد..اما من به اشک هایم اجازه پایین آمدن ندادم...اکنون نه.... _الناز...زود برگرد...بخدا اگر نیایی خودم میام... و بینی اش را با صدا باال کشید...به تظاهر خنده ای کردم و گفتم _دستمال بدم خدمتتون آبجی خانم؟؟؟؟؟... گونه اش را بوسیدم و گفتم. _خواهری نگران نباش...من زود برمیگردم...فقط قول بده منو فورا خاله کنی... و در دل هزار بار شکستم...... خندید و دستی به زیر چشمانش کشید...روبه روی آبتین ایستادم....محکم ایستاده بود...اما نگاهش لبریز رنجش بود....زوایای چهره اش را از نظر گذراندم و نگاهم به روی لبهایش قفل شد.شاید برای تنها چند ثانیه...به قبل بازگشتم..به روزی که در ماشین کنار هم نشسته بودیم.وقتی خیره خیره نگاهم کرد و از احساسم پرسید و من هیچ پاسخی ندادم و او نیز به جای پرسیدن بیشتر ،مرا محکم در آغوش گرفت.... _الناز...سفر به سالمت همین؟دلم گرفت اما بیش از این انتظاری نبود...من نباید به او,به دوست داشتن هایش فکر کنم...نباید. _ممنونم. قدمی به عقب برداشتم و بعد روبه روی مریم ایستادم....لبخندی مهربان بر لب آورد...دوستش داشتم با اینکه پدر را ازما دور کرده بود.دوستش داشتم با تمام افاده هایش...میدانستم ته قلب کوچکش هیچ نیست جز مهربانی و محبت...و دوستش داشتم زیرا پدر دوستش داشت.... لحظه ی آخر نگاهی عمیق به جمع کوچک و دوست داشتنی خانوادم انداختم...دلم برای هر کس به نوعی تنگ بود...آبتین تو را به خدا قسم مراقب تنها نازنین زندگی من باش...تو را به ارواح خاک مادرت قسم... هنگاهی که پشت به آنها قدمی به سمت جلو برداشتم....به اشک هایم اجازه جاری شدن دادم... و من رفتم...با دلی شکسته رفتم...با هزار دلتنگی رفتم... ................................ _الناز...بابا...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
41
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
سرم را باال آوردم و به پدرم نگریستم.آه خدایا نه...باور نداشتم آنچه را که به چشم میدیدم...بهناز با ما چه کردی؟...پدر پیر شده بود...نه به اندازه دوسال بلکه هزار سال...موهای مشکی اش کامال سفید شده بود.هنوز هم بوی بیمارستان را میداد...در تمام این چند روزی که بازگشته بودم در بیمارستان بستری بوده است...غمگین نگاهش کردم...دستان لرزانش را باال آورد و به روی سرم کشید.و ناگهان...گریست.گریه یک مرد.دردناک ترین لحظه زندگی من ...دیدن گریه یک مرد بود آنهم پدرم...پدری که همیشه در دل محکم بودنش را میستودم...برای هزارمین بار تکرار کردم(.بهناز با ما چه کردی).... مریم با ظرفی از آب و چند عدد قرص باالی سر پدر ایستاد.اوهم عوض شده بود ..شکسته و بی روح....به پدرم نگریستم...آهی کشیدم و اشکی در چشمم حلقه بست.چه تنها شده بودم... .............................. دستی به شقیقه هایم کشیدم.نمیدانستم چه زمانی از روز است اما هوا کامال روشن شده بود... من دور بودم...از وطن...از خانواده ام ...و از...نه...من از آبتین باید دور میماندم..حتی ذهنی. خانه ای کوچک و مبله اجاره کرده بودم و در دفتری که مدیرش ایرانی و از دوستان قدیمی پدر بود مشغول بودم.اما خواهش کرده بودم که هیچ چیز به پدر نگویند.میخواستم فکر کنند من در آنجا درگیر یافتن یک دانشگاه هستم...روزهایم را روزمرگی پر کرده بود.به شرکت میرفتم کمی کار میکردم.کارهایی از قبیل ترجمه متون انگلیسی به فرانسوی و برعکس و بعد بازمیگشتم به کلبه تنهایی هایم...و تا نیمه های شب به عزیزانم می اندیشیدم....هیچ دوستی نداشتم و بیشتر دلتنگی هایم را با امید در میان میگذاشتم...از طریق وبکم با هم در تماس بودیم و هر روز به نوعی از زیر زبانش در مورد زندگی بهناز حرف های بی سر و ته بیرون میکشیدم...او نیز دلشکسته بود و خود را بیش از بیش در کار غرق کرده بود.... .................... .................... سفرم نزدیک بود و من از شادی در حال پرواز بودم....خوشحال از دیدن دوباره خانواده ام آنهم بعد از دوسال...به خرید رفتم و برای همه کادو خریدم.آنقدر ذوق زده بودم که هر چه به نظرم زیبا میرسید و فورا میخریدم و عیب در اینجا بود که به نظرم همه چیز زیبا بود....برای بهناز عطر و لباس خریدم.لباسی به رنگ شب و مختص شب.میدانستم در تضاد زیبایی با پوست صاف و روشن بهناز است...دلم ضعف رفت برای دیدن بهناز در این لباس....برای آبتین اما...هیچ نخریدم...هیچ چیز نیافتم که بخرم.نمیدانم چرا اما عالقه ای هم به خریدن نداشتم.دلم هنوز هم از دستش گرفته بود و این برای منی که هیچ کینه ای نبودم جای تعجب داشت....من هنوز هم اورا از یاد نبرده بودم....و دردناک بود این اعتراف.... با امید تماس گرفتم.اینروز ها پاسخم را نمیداد یا اگر میداد به قدری اجمالی درمورد موضوعات مختلف حرف میزد که معتجب میماندم....اینروزها هیچ کسی پاسخ گوی تماس هایم نبود و همین باعث شده بود که بخواهم بی خبر سفر کنم....برای کمی هم جای تعجب داشت...این تغییرات تقریبا از شش ماه قبل شروع شده بود.یعنی از زمانی در یافته بودم خواهرم بهناز باردار است ...و من آنروز به سجده در آمدم.برای خوشبختی خواهرم که اکنون با وجود یک کودک به اوج میرسید و خودم را حقیقتا از یاد بردم.تنها بهناز مهم بود و این شادی اش.آن هنگام که پشت تلفن فریاد زد الناز داری خاله میشی حس کردم زمین زیر پای من دیگر محکم نیست.از شادی به زانو در آمدم و همان موقع سر بر زمین گذاشتم و خدارا هزار بار شکر کردم.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
42
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
زندگی برایم رنگی دیگر گرفته بود و من نیز شاد تر از همیشه سعی میکردم به این رفتار های اخیر آنها توجهی نداشته باشم و تمام ذهنم تنها لبریز بارداری بهناز باشد....خوشحال بودم و تالش میکردم دیگر به آبتین فکر نکنم....نمیخواستم حتی در ذهنم به نازنینم خیانت کنم. آخرین روز اقامتم بود...تصمیمی سخت گرفته بودم.بازگشتی همیشگی...میخواستم تنها کسی که میداند امید باشد که متاسفانه به هر دوتماسم پاسخی نداده بود.دلشوره عجیبی به جانم افتاده بود و مرا سخت عصبی میکرد.اینکه کامال ناگهانی بازگردم کمی برایم هیجان داشت اما این رفتار های امید مرا ناراحت ساخته بود.سعی کردم به افکارم مجالی ندهم و و تنها به بهناز و پدر فکر کنم....دلم برا پدر هم تنگ شده بود...این چند ماه اخیر ابدا پاسخ گوی تماس هایم نبود...یادم می آید آخرین باری که با بهناز صحبت کردم کمی صدایش خش داشت... _بهناز حالت خوبه؟ کمی گلویش را صاف کرد و با خنده گفت. _خب معلومه...فقط هنوز هیچی نشده دارم سنگین میشم ...الناز خاله ایییییییی... و صدای کودکانه ای از خود در آورد....اشک در چشمانم حلقه بست..این روزها بیش از هر کسی به من احتیاج داشت... _عزیزم...خیلی مراقب خودت باش...بهناز من یه نی نی خوشکل میخواما... ناله ای ضعیف کرد.با وحشت گفتم. _چی شد؟بهناز؟ به تندی و شلوغ بازی گفت. _هیچی..هیچی...اومدم بلند بشم اذیت شدم....عزیزم باید قطع کنم... یادم می آید فورا خداحافظی عجوالنه ای کرد و قطع کرد.... دستم را به روی قلبم گذاشتم و سعی کردم افکار منفی را به ذهنم راه ندهم....من مسافر بودم به وطنم...این مرا بینهایت شاد میکرد... ......................................... روبه رویم نشسته بود....زمانش فرا رسیده بود تا حرف بزنیم...میدانستم امروز خواهم مرد...قلبم به معنای واقعی درون سینه ام سنگینی میکرد...کت و شلوار سیاه رنگی به تن داشت با پیراهنی خاکستری.موهایش...کوتاه بود کوتاه تر از زمانی که برای آخرین بار دیدمش.چهره اش شکسته شده بود و چند چین ریز ,زیر چشمانش افتاده بود.بغض کردم.درست است که عشق من و او خیلی عمیق و به مانند رمان ها نبود اما دوستش داشتم و میدانستم حقیقتا او نیز دوستم داشت....پاهایش را به روی هم انداخته بود و عمیقا مرا مینگریست.چشمانش هیچ چیز را بروز نمیداد و من نمیدانستم معنی این نگاه چیست...سرم را کج کردم.لبخندی زد و به آرامی گفت. _هنوزم دوستت دارم....
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
43
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نفس عمیقی کشیدم و به عمد گفتم. _خب..جناب آبتین...حرف بزنید...بگید چطور.... و اشک هایم روان شد.سرم را پایین انداختم...من نمیتوانستم این سوگواری را ..این غم را هضم کنم.به سالها زمان احتیاج داشتم... قلبم تیر میکشید.بی تاب تر از همیشه دستم را به روی قلبم گذاشتم. _چیزی شده؟قلبت درد میکنه؟ نیم خیز شد...دستم را مقابلش گرفتم و سری تکان دادم.از بی تابی اش مرا بیشتر عصبی میکرد... _چیزی نیست...شروع کن... گلویی صاف کرد و گفت. _الناز...شاید حرفام کمی ناراحت کننده باشه...تا آخرش هیچی نگو.حتی گریه هم نکن.من...من نمیتونم اشک هاتو ببینم... سرش را پایین انداخت و ادامه داد. _روزی برای گرفت جواب آزمایش خون رفتم فهمیدم,بهناز مریض بود...سرطان... لبم را محکم به دندان گرفتم سوزشش قلبم را به درد آورد.خواهر نازنینم سرطان داشت... _وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم.من از بهناز متنفر نبودم.درسته که باعث شد تو دست از من بکشی اما میدونستم که چه اندازه نازنینه و چقدر پاکه...دوستش داشتم...یه جور دیگه دوستش داشتم و فهمیدن اینکه سرطان داره خیلی برام سخت بود....به خودش چیزی نگفتم.به هیچکسی هیچی نگفتم.تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.درسته اولش بیشتر حس ترحم باعث شد..اما بعد کم کم بهش عالقه مند شدم.یه شکل دیگه دوستش داشتم...میخواستم کمکش کنم.میخواستم درمانش کنم.برام مهم نبود چقدر هزینه داشته باشه .میخواستم ببرمش خارج و با بهترین دکتر ها مداوا بشه...من (...ناگهان با صدای بلند به گریه افتاد و چون پسر بچه ای بی پناه میلرزید)...الناز بخدا میخواستم مداوا بشه...نباید ...نباید بچه دار میشدیم.دکتر ممنوع کرده بود.الناز بخدا دوستش داشتم...اعتراف میکنم دوستش داشتم.زنم بود...زنم بود... گریه کردم...بخاطر دیدن اشک کسی که همه چیز خواهرم بود گریه کردم...بهناز با ما چه کردی... .... .................................................. آخرین فصل.....آخرین برگ....... درست دو ماه از بازگشتم و این حادثه دردناک میگذشت....خواهرم سرطان داشت و بیان نکرده بود.بچه دار شدن برایش چون سمی کشنده بوده است اما او بی هیچ توجهی به این مسئله باردار میشود...حاال درک میکردم چرا هر بار که تلفنی با من به صحبت مینشست صدایش چون همیشه نبود و چیزی بزرگ رنجش میداد و من به اشتباه می اندیشیدم که سختی دوران بارداریست....بعد از پشت سر گذاشتن ماه سوم بارداری بیماری خواهرم به اوج میرسد و اورا از پا در میاورد ولی بخاطر وجود بچه از هر گونه درمانی سر باز میزند و آن شب...شبی که درد زایمان امانش را میبرد دربیمارستان بعد از دیدن کودکش...به کما میرود....و
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
44
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
تالش دکتر ها هم نتیجه ندارد...دردناک بود شنیدن این اتفاق ها از زبان آبتین...و دردناک تر دیدن پدرم بود.گویی دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشت...زندگی در نقطه ای متوقف شده بود و خیال جاری شدن نداشت...به شدت افسرده بودم و سرگرمی من نشستن در میان انبوهی از لباس های بهناز بود...و عطر تنش را به جان خریدن...به دیدن کودک بهناز نمیرفتم و ممنونم بودم از آبتین که درک میکند و اورا به منزل ما نمی آورد....برایم زود بود در آغوش داشتنش ...دوست داشتنش...نمیدانم چرا..میدانستم روزی این غم نیز به پایان میرسد اما در آن لحظه زندگی به سختی قصد رنجاندنمان را داشت.... ................ _الناز جان... سر بلند کردم.مریم بود.بیچاره مریم...در این مدت با محبت کنار من و پدر بود و از هیچ مهربانی دریغ نداشت... _خانم بیا بیرون...مهمون داریم.... بی هیچ سخنی ایستادم.دو روز بود که حمام نرفته بودم.پوست صورتم خشک شده بود.دستی به لباس های مشکی ام کشیدم.بخاطر یکجا نشستن چروک خورده بود...پوزخند زدم.عجب تیپی؟!...به سالن رفتم... از همان که میترسیدم..... آبتین در حالی که بچه را در آغوش داشت وسط سالن ایستاده بود و با لبخند مرا مینگریست...مریم نیز با لبخندی گرم مارا ترک گفت.نمیخواستم تنها باشیم...اما... کودک در آغوش مردانه آبتین دست و پا میزد.آبتین نگاهی اجمالی به کودک و سپس به من انداخت و با قدم هایی محکم و کوتاه با سمت من آمد.به قدری نزدیک شد که فاصله میان ما را تنها این کودک پر میکرد.برای لحظه ای از ذهنم گذشت وای بر من که حتی نمیدانم کودک بهناز پسر است یا دختر.... _بغلش کن مامانش.... متعجب و با دهانی باز به آبتین خیره شدم. کودک همچنان دست و پا میزد و انگشتش را به دهان برده بود...لحظه ای دلم ضعف رفت برای داشتنش...بوسیدنش...در آغوش کشیدنش.بی اختیار دستانم را از هم گشودم و آبتین به سرعت بچه را در آغوشم انداخت.آخ...چشمانم را بستم(...خدایا...بهنازم.خواهرم .نازنینم...من فدای تو که مادر شدی اما مادری نکردی.خواهرم دلم برای دل آسمونی تو بینهایت تنگه).گرم بود و سبک...دیگر دست و پا نمیزد.برعکس با آرامشی عجیب چشم به من و سینه ام دوخته بود.برایم عجیب بود.گمان نکنم ابدا دهان به سینه ای برای بلعیدن شیری برده باشد پس چگونه بود که اینگونه نگاهش بین چشمانم و سینه ام در چرخش بود.دلم گرفت.طفلک بیچاره ی من....انگشتش را به دهان برد و مکید.صدای میک زدن انگشت خیسش لبخند به لبهایم آورد.چه شیرین بود....دست خیسش را بر روی لباسم کشید و لب برچید و آماده ی گریستن شد.و لحظه ای بعد صدایش به هوا برخواست.ترسیدم.ابدا بلد نبودم چگونه یک کودک گریان را آرام کنم.آبتین فورا او را از میان آغوش من بیرون کشید و با مهارت شروع به آرام کردن کودک کرد...برایم جالب بود...آبتین در نقش یک پدر...به آرامی لب گشودم. _اسمش...اسمش چیه؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
45
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نگاهم کرد و لبخند زد. _شاهین.... پس پسر بود...شاهین...ناگهان ذهنم به ماه ها قبل سفر کرد... با بهناز در حال مکالمه تلفنی بودم... _خب خانم خانما نی نی شما چی هست؟ _هنوز معلوم نیست...اما من اسمشو انتخاب کردم. _چطور وقتی هنوز نمیدونی چیه براش اسمم انتخاب کردی؟ نفسی عمیق کشید و با آرامش ذاتی اش گفت. _اگر دختر بود آرزو...اگر پسر بود شاهین. سیبی به دندان گرفتم و گوشی را در دستم جا به جا کردم. _اووووم...پس آرزو یا شاهین..حاال چرا؟ صدایش موجی از عشق داشت. _آرزو ...یعنی آرزوی مادرش برای داشتن این عشق بزرگ و این خوشبختی عمیق..شاهین یعنی همون همای سعادت که روی باالی من نشست و با اومدن این نی نی هم همه چی تکمیل میشه.... سیب در دهانم و اشک در چشمانم...هر دو مانده بودند...خداوندا به بزرگیت قسم این خوشبختی را نگیر از خواهرم...با بغض گفتم. _الهی قربون دل پاکت برم من...خواهری خیلی مواظب خودت باش...حس میکنم زیادی نفس نفس میزنی..... آبتین شاهین را به سمتم گرفت...در آغوش کشیدمش و بوی شیرینش را به جان خریدم. _مامانش از اسمش خوشت میاد؟ _ بدش به من... حرف در دهان آبتین ماسید... _ چی؟ مصمم نگاهش کردم. _ شاهین و بده به من. دستانش را به میان موهایش برد.عصبی شده بود اما سعی میکرد خونسرد جلوه کند. _شاهین و بدم به تو؟؟یعنی چی؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
46
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
شانه ای باال انداختم و شاهین را در آغوشم فشردم. _ یعنی بدش به من...واضحه.بذار من سرپرستش باشم.بزرگش میکنم...میدونی که هیچ کسی بهتر از من نمیتونه بزرگش کنه.من خالشم.میتونم جای مادرش و براش پر کنم. _و جای پدرشو چی؟ ابرویی باال انداختم. _ انقدر محبت میکنم که نبود پدر و حس نکنه.البته تو هر وقت دوست داشته باشی میتونی بیای به دیدنش...اما نه به عنوان پدرش...بذار روحش آروم باشه... _هه...خودت بریدی خودتم دوختی؟؟...اینکه میگی تو بهتر از هر کسی میتونی بزرگش کنی و درست گفتی.اصال منم بخاطر همین اومدم.که بهت بگم الناز...با من ازدواج کن... نگذاشتم ادامه دهد... _ آبتین داستان من و تو همون روزی که از کنارت رفتم تموم شد.پس برای خودت خیال بافی نکن.تو هنوزم شوهر خواهر منی.همین...شاهین و بده به من... بچه را محکم و با عصبانیت از آغوشم بیرون کشید و گفت. _حاال که داستان من و تو تموم شده...شاهین و میبرم...شاهین هم برای همون داستان تموم شدست... ............................................. _بهناز.... روبه رویم ایستاده بود.موهایش را باد بی رحمانه به بازی گرفته بود و لباس سفید و بلندش رها شده در باد اندامش را زیبا کرده بود.اخمی کرد که به معنای واقعی اخم نبود.قهری کودکانه بود.جلو رفتم و دستانش را گرفتم.گرم بود.موهایش را نوازش کردم.لطیف و نرم از میان انگشتانم رها میشدند.چقدر زیبا بود و مهربان اما این اخم.... _چرا بهم اخم کردی خانمی؟دوست نداری باهام حرف بزنی یا...یا حتی بهم لبخند بزنی؟بی انصاف من خیلی وقته که ندیدمت... اشکهایم روان شد.دستش را جلو آورد و روی گونه ام گذاشت.اشک هایم را پاک نکرد فقط دستش را روی گونه ام نگه داشت.چانه ام میلرزید.اخمش ناپدید شده بود اما هنوز لبخندی نداشت.سری تکان داد و به آرامی گفت. _مواظب شاهین من هستی النازم؟ صدایش در سرم میپیچید...با شرمندگی سری به عالمت نه تکان دادم.بازهم اخمی کرد و گفت. _برو پیششون...میدونم دلت پیش اوناست.من هر شب از صدای گریه تو اذیت میشم.برو النازم.برو نازنین من...میخوام مواظب شاهینم باشی..پسرم مادر نداره....النازم مادرش باش.... گریه ام شدت گرفت.دیگر چشمانم جایی را نمیدید...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
47
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_الناز...اناز بابا.. چشم گشودم.پدر باالی سرم ایستاده بود.چقدر شکسته و پیر شده بود.دستی به سرم کشید.خودم را در آغوشش انداختم و بلند گریستم.دیگر خسته شده بودم.فشار زیادی را تحمل کرده بودم.از لحاظ روحی ابدا در شرایط مناسبی نبودم.به طرز وحشتناکی الغر شده بودم و یادم نمی آمد آخرین باری که لبخند زدم چه موقع بود....پدر نوازشم میکرد و مدام تکرار میکرد(حل میشه النازم حل میشه...از فردا میگردم دنبال یه دکتر خوب.بهتره بری پیش یه دختر روانشناس). و رفتم...در مطب دکتر نشسته بودم و بیماران را نگه میکردم.زنی چادر به سر نشسته در سمت چپ من....سرش را پایین انداخته بود و مدام نک کفشهایش را با ضربه هایی ریتم دار به زمین میزد و با انگشت هایش سر زانو هایش را میخراشید.به شدت عصبی به نظر می آمد.نگاه از او گرفتم و به پسر جوانی نگریستم که درست روبه رویم نشسته بود و از آن لحظه ای که پا به مطب گذاشته بودم چشم از من برنمیداشت.به چهره اش میخورد که سنش کمتر از من باشد.پیراهنی طوسی به تن داشت و موهایش را به پیروی از جوانان امروزی سیخ سیخ به سمت باال هدایت کرده بود.چهره معصومی داشت که با مدل موهاش همخوانی نداشت دوست داشتم این نکته را به او میگفتم اما میدانستم نباید با او که منتظر فرصتی هست سر صحبت را باز کنم.... _خانم نوبت شماست. نگاهم به منشی لوند مطب افتاد.دستش را باال آورد و به دری انتهای سالن اشاره کرد.نگاهم به ناخن هایش افتاد .بلند و طالیی رنگ.از رنگ ناخن هایش خوشم نیامد و صورتم را جمع کردم.موهای بلوندش را باالی سرش جمع کرده بود و اینگونه صورت بیضی شکلش را بد فرم میکرد....نمیدانم چرا انقدر به جزئیات توجه میکردم!!! به سمت در رفتم و وارد شدم.دکتر مردی حدودا چهل ساله بود با کت و شلوار قهوه ای رنگ و چهره ای زیبا و مردانه.مهربان به نظر میرسید و این مرا آرام کرد.به محض نشستنم لبخندی زد و دستانش را به روی میز به هم قالب کرد. _خب الناز جان...توی پروندت که نوشته الناز درسته؟ _بله... _خب عزیزم حرف بزن...من آماده شنیدن هستم. آرامشش مرا هم در گیر کرد و به سرعت لب گشودم.از همه جا حرف زدم.از همان اول ...از رابطه و عالقه هرچند جزئی ام به آبتین.از عالقه خواهر نازنینم به او.از پدرم و زن دومش.از شاهین .... . .................................................. میخواستم برای بار دوم به دیدنم بیاید اما نیامد.حدودا 4ماهی از آن روزی که آبتین با دلخوری رفت میگذشت و از او خبری نبود.پدر هم هر بار خودش برای دیدن شاهین به دیدنشان میرفت اما من منتظر بودم که باز هم بیاید و اگر اینبار از ازدواج حرفی بزند قبول میکردم.ماهی یکبار به دیدن دکترم میرفتم و دیگر تصمیم خودم را گرفته بود.من این زندگی را میخواستم.زندگی در کنار شاهین و آبتین.اما.....
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
48
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
در سالن نشسته بودم که پدر آمد.خسته به نظر میرسید.مریم هم کنارش بود و دیدن این صحنه چقدر مرا شاد میکرد.پدر دستی به پشت کمر مریم کشید و گفت. _عزیزم میشه زحمت آوردن یه لیوان آب و بکشی؟ _البته عزیزم .و رفت. پدر گلویی صاف کرد و گفت. _امروز صبح رفتم دیدن آبتین...میخواد زن بگیره. در جایم صاف نشستم.فکرش را هم نمیکردم که آبتین اینبار به پدرم درخواستش را مطرح کند.اما در دل خوشحال شدم که باالخره بازگشت و من اینبار میتوانم به او پاسخ مثبت بدهم... _میدونی من دوست نداشتم شاهین بره زیر دست غریبه... غریبه؟؟؟من که غریبه نبودم...یعنی چی؟... _غریبه؟؟مگه...ببینم از کی خواستگاری کرده؟ پدر به تکیه گاه مبل تکیه داد و چشمانش را بست. _دقیقا نمیدنم.اما مثل اینکه از خواهر یکی از همکاراش خواستگاری کرده. خودم را به جلو کشیدم.قلبم محکم به قفسه سینه ام میکوبید.پدر اما با خونسردی چشمانش را بسته بود.... _بابا میشه بگید از کی خوشش اومده...یعنی میگم پس شاهین چی...یعنی...یعنی خب نباید به هر کسی زود اعتماد کرد که. پدر با چشمان بسته (اوهمی)کرد و دستی به شقیقه هایش کشید... _بابا...شما حرفی بهش نزدید؟یعنی...خب نگفتید که نباید این کارو بکنه؟ پدر متعجب سر بلند کرد و ابروهایش را در هم کشید یعنی چی الناز جان؟چرا نباید این کارو بکنه؟اون بچه مادر میخواد نمیشه که همش زیر دست پرستادباشه.هر چند زیاد تمایل نداشتم بره زیر دست غریبه یه فکر هایی داشتم اما...خب وقتی انتخابش و کرده نمیتونم برم یقه بیچاره رو بگیرم که چرا رفتی خواستگاری؟عزیزم منطقی حرف نزدیا... کالفه به میان حرفش آمدم و گفتم. _بابا...آخه...خب شاهین و بده به من بره زن بگیره.خوبه؟من بزرگش میکنم... اما ته دلم از حرفم پشیمان بودم...نه ...میدانستم دیگر هر دو را با هم و در کنار هم میخواهم.... پدر چشمانش را درشت کرد و خیره مرا نگریست.در تعجب بودم مریم چرا نمی آید؟مگر اینکه آب بهانه بوده و به دنبال نخود رفته است... _چی؟؟؟؟؟شاهین و بده تو بزرگ کنی؟اونوقت خودش چه کنه؟الناز معنی این حال بیقراره تو چیه؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
49
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_خب...خب معلومه.منم مثل شما نمیخوام شاهینم بره زیر دست نامادری.میدونم..میدونم میخواید بگید نامادری قدیم بد بود و اسمش بد رفته و زنی که اون انتخاب کنه حرفی توش نیست...میدونم میخواید اینارو بگید اما خب بازم نمیتونه جای مادرشو بگیره. _و تو میتونی؟ سرم را باال گرفتم و با غرور گفتم. _خب معلومه...من خالشم ... _تو تا به حال چند بار دیدیش؟دختر یادت نیست حتی اوایل رغبت نمیکردی بغلش کنی؟ شانه هایم افتاد....راست میگفت.یادم آمد که حتی صدای گریه هایش مرا عصبی میکرد.یادم آمد که دوست نداشتم او را در آغوش گیرم.... _بابا من اونموقع توی شرایط مناسبی نبودم...حال خودمو نمیفهمیدم. _خب االن از من چی میخوای؟توقع نداری برم به آبتین بگم پسرم بچتو بده دخترم بزرگ کنه. _چرا که نه.بابا اون نوه ی شماست... _الناز...درسته که اون تنها یادگار دختر طفلی منه...اما.... بغض کردم.لعنت بر این حال خرابم.پدر هم حال درستی نداشت.کمی صدایش دو رگه شد.بعض داشت.... _بابا...بهتره که بعدا درموردش حرف بزنیم.سری تکان داد و رفت... چشمانم را بستم.عصبی بودم و ناخن هایم را کف دستانم میکشیدم.لعنتی... روز بعد تصمیم خودم را گرفتم.تمام دیشب را خوابم نبرده بود.میخواستم کاری کنم.قدمی بردارم...به بهانه دیدن شاهین هم که شده صحبتی با آبتین داشته باشم.پس رفتم... پرستار شاهین در را به رویم گشود.دختری ریز نقش و گندم گون....چهره بانمک و بچه گانه ای داشت...خودم را معرفی کردم با خنده گفت. _میشناسمتون الناز خانم...عکستون و همیشه میبینم روی ... ناگهان گویی چیزی به خاطر آورده باشد دستش را جلوی دهانش گرفت و چشمانم را درشت کرد.متعجب شدم. _چیزی شد؟؟؟عکس منو همیشه کجا میدیدی؟ سرش را محکم به طرفین تکان داد. _نه نه..برای دیدین آقا اومدید یا شاهین کوچولو؟ شانه ای باال انداختم و به شوخی گفتم. _حاال اگر هر دو باشه ایرادی داره یا فقط باید یکیشون و انتخاب کنم؟؟
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
51
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
لحنم سرشار از کینه و بغض بود...عصبی بودم به طوری که آن دختر هم فهمید و با صدای آرامی گفت. _نه...خب آخه آقا نیستند...و فکر نکنم تا یه ساعت دیگه هم بیان... _مهم نیست.میخوام شاهین و ببینم... و قدم به اطاق گذاشتم...شاهین فرو رفته در گهواره عروسکی شکلش به خواب رفته بود.صدای نفس های مالیم و کوتاهش لبخند بر لبم آورد.صورت کوچک و سفیدش به سمت من بود و لبهایش را کمی جمع کرده بود.جلو رفتم و به آرامی پیشانی اش را بوسیدم....اشک در چشمانم حلقه بست.آخ...بهناز چطور نفهمیدم که چقدر کودکت به خودت شبیه است...خواهر نازنینم مرا ببخش که آنقدر در حق کودک زیبای تو کوتاهی کردم... دلم برای خواهرم تنگ شده بود...بی اختیار به سمت اطاقش..اطاق مشترکش با آبتین کشیده شدم.و در را بستم.حضورش را بینهایت نزدیک حس میکردم.گویی چون نسیمی سحر انگیز میان موهایم به رقص در آمده بود.به سمت کمد لباس هایش رفتم.همانطور دست نخورده باقی مانده بود...به باالی تخت نگریستم...آه..ممنونم آبتین و هزار بار ممنونم که هنوز خواهرم را در این اطاق و در این زندگی حفظ کرده ای.عکس بزرگی از بهناز باالی تخت بود.جلو رفتم و به روی تخت ایستادم.دستی به لبهایش...موهایش...چشم هایش کشیدم.دوست داشتم بود تا دستم را میان حلقه های درشت موهایش فرو میکردم و او از ته دل میخندید..چقدر دلم برای آن خنده هایش تنگ شده بود...چقدر تنها شده بودم.... (_الناز...اگر روزی من موهامو کوتاه کنم تو چه سرگرمی پیدا میکنی؟؟؟ نگاهش کردم...و در عمق چشمانش عرق شدم....سرم را روی شانه اش گذاشتم و و عطر تنش را به جان خریدم.... _خب معلومه با همون موهای کوتاه سر میکنم تا دوباره بلند بشن....میبینی؟من آینده نگرم... قهقهه ای زد و روی موهایم را بوسید...و زیر لب زمزمه کرد... _خواهر دیوانه و دوست داشتنی من)... _سالم... به خود آمدم.گویی دستی قوی مرا از رویاهایم بیرون کشید.به آرامی برگشتم.آبتین پایین تخت ایستاده بود.دستی به گونه ام کشیدم و اشک هایم را زدودم.سری از روی تاسف تکان داد و دستش را به سمتم دراز کرد.اخمی کردم و گفتم. _نیازی نیست خودم میتونم... پوزخندی زد و ناگهان رو انداز روی تخت را گرفت و محکم کشید.صدای جیغ بلندم همراه با افتادنم در هم تنید...همان طور که روی تخت افتاده بودم به آبتین نگریستم.قهقهه بلندی سر داد و کنارم لب تخت نشست.نشستم و با عصبانیت گفتم. _این چه کاری بود...دیوانه.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
51
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
نگاهم کرد.لحظه ای دنیا متوقف شد.ثانیه ها از حرکت بازماندند.و من در آسمان چشمانش حل شدم.نگاهمان چنان به هم قفل شده بود که توانی برای بیرون آمدن از این خلسه را نداشتم...سرش را جلو آورد.به قدری که فاصله میان مارا نفس هایمان پر میکرد...به آرامی گفت... _داری دیوونم میکنی... اشک در چشمانمان حلقه بست.زمزمه کردم. _مبارکه...از بابا شنیدم داری ازدواج میکنی. چشمانش را بست و ناگهان به سرعت دستش را به دور کمرم انداخت و مرا به سمت آغوش خود کشاند.کنار گوشم زمزمه کرد. _آره...با این قضیه مشکلی داری خانم کوچولو؟ خواستم از حصار آغوشش بیرون بیایم اما او حلقه دستانش را تنگ تر کرد.حس کردم تا مرز له شدن فاصله ای ندارم.گویی دیوانه شده بود.هر لحظه مرا بیشتر میفشرد و تنها نفس های از روی عصبانیتش را تشخیص میدادم.روی موهایم بوسه ای زد و مرا همانطور که در آغوشش بودم روی تخت خواباند.دیگر نمیتوانستم این رفتارش را تحمل کنم.دستم را روی سینه اش گذاشتم اما من در مقابل او هیچ زوری نداشتم.سرش را کمی از گردن جدا کرد و نگاهش را میخکوب چشمانم کرد. _چیه؟؟؟داری اذیت میشی؟میدونی دوست دارم بکشمت.نه...دوست دارم خفت کنم...دوست دارم خودم و خودت و به آتیش بکشم...بس که از دستت روانی شدم. _نمیفهمم چی میگی...ولم کن...من...من فقط اومده بودم شاهین و بینم. _فقط هیچی نگو... و اتفاق افتاد...آن حصار تبدیل به احساسی شد که برایم هم لذت بخش بود و هم ناباورانه...لب هایش را به روی لب هایم گذاشت و من برای تنها ثانیه ای چشمانم را بستم...بیش تر از آنچه که باید در آغوشش حل شدم.شاید این بوسه به چند ثانیه هم نرسید اما مرا از پوسته سردی ام بیرون کشید... و بعد از آن بلند شد و از تخت فاصله گرفت... در دلم خدا خدا میکردم تنها یک بار دیگر از من خواستگاری کند تا فورا پاسخ مثبت بدهم...نمیخواستم غرورم را بشکنم... دستی به پیشانی اش کشید. _عذر میخوام الناز...یه لحظه کال قاطی کردم...ببخش. نشستم..من هم قاطی کرده بودم...من هم برای چند ثانیه خودم نبودم... به سمتم برگشت. _خب..برای دیدن شاهین اومده بودی؟ سری تکان دادم...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
52
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
_خیلی خب...اگر میخوای شام بمون...با شاهین بریم شهربازی. نگاهش کردم....دل را به دریا زدم... _درست شنیدم؟؟؟؟بابا میگفت رفتی خواستگاری کسی؟ به سمتم برگشت.نگاهش رنگی از تعجب داشت. _خب که چی؟؟؟چرا این جریان انقدر تورو عصبانی کرده؟ شانه ای باال انداختم...ضربان قلبم تند شده بود... _خب...خب...شاهین بره زیر دست غریبه. حس کردم جان کندم تا این چند کلمه را بر زبان جاری سازم.آبتین لبش را به سمت پایین کش داد و به حالتی نمایشی چرخی دور اطاق زد و گفت. _اوه...الناز ما نگران شاهین کوچولو شده... _آبتین مگه میشه نگرانش نباشم!.؟شاهین تنها یادگار خواهرمه. و نگاهم به سمت تابلو کشیده شد.... _هه...تازه یادت افتاده شاهین یادگاره خواهرته؟تا االن کجا بودی؟فکر نکنم حتی شاهین تورو بشناسه... ایستادم...لعنتی..چرا هیچکس درک نمیکرد که در این مدت چه حالی داشتم... باید کمی بیشتر تحقیق کنی...خب نباید هر کسی و وارد زندگیت کنی.به سمتم آمد و درست مقابلم ایستاد.دستی به کمرش زد و خندید. اونی که من انتخاب کردم شناخته شدست...شکی بهش ندارم....لبم را به دندان گرفتم.نگاه خیره اش به لبهایم مرا عصبی کرد به سمت در اتاق به راه افتادم... کجا؟میخوام برم...شاهینم دیدم....پنج روز دیگه یه مراسم ساده میگیرم...از االن بدون و خبرشو به بابا هم بده...با عصبانیت به سمتش برگشتم.دیگر برایم مهم نبود چه فکری میکند... اصال میدونی چیه؟شاهین بچه خواهر منه و من حاضر نیستم بذارم بره زیر دست غریبه.مفهومه؟به شوخی هومی کرد و سرش را به طرفم خم کرد. االن باید بترسم کوچولو؟مثال چیکار میکنی؟-خب...خب....عروسیتو به هم میزنم .به اون دختره میگم که تو منو دوست داری.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
53
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
دستم را مقابل دهانم گذاشتم..باز هم حرف بی ربطی زده بودم. زیر لب تکرار کرد (این دیگه کیه)....سرش را میان موهایم پنهان کرد و با سرخوشی گفت: از کجا میدونی هنوز دوستت دارم خنگه؟میشناختمش...آنقدری میشناختمش که بدانم هنوز هم دیوانه من بود...تک تک رفتارهایش این را فریاد میزد. خودم را عقب کشیدم و گفتم. تصمیم با خودته...باهاش ازدواج نکن. باشه یکی دیگه رو پیدا میکنم.چطوره؟لبهایم را به هم فشردم و گفتم. لعنتی...خندید و مرا در آغوش گرفت.دستش را به دورم حلقه کرد و گفت. چرا حرف دلتو نمیزنی دختره ی چشم سفید....عطر تنش...این تکیه گاه امن را دوست داشتم...خواهرم ...من این مردی که در کنارش زیستی را دوست دارم...اجازه بده در کنارش ,در کنار تو ,نه سر جای تو....به خوشبختی بی اندیشم.... سرم را به روی سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم... باشه بذار اعتراف کنم من به پیشنهاد تو فکر کردم.کدوم پیشنهاد؟ازدواج...دیگه مجبورم بخاطر شاهین قبول کنم...از من دور شد و به طرف کمد لباس هایش رفت.کت مشکی اش را در آورد و بی حرفی به جای آن کتی اسپرت و دودی رنگی به تن کرد..... مرا نگریست و با چشمانی یخ زده گفت. بریم....میرسونمت تا خونتون...لبهایم را جمع کردم و سرم را به زیر انداختم.از اتاق خارج شد...من نیز. به اتاق شاهین رفت و مدتی بیرون نیامد.میدانستم شاهین هنوز هم خواب است چه بسا اگر بیدار بود صدای گریه اش تا خانه های اطراف میرفت... آبتین قدمی به پیش گذاشت و در حالی که نگاهش کف سالن را میپایید گفت. اگر دیگه نمیخوای شاهین و ببینی بریم.مصمم نگاهش کردم.دندان هایم را به هم سابیدم و بند کیفم را محکم در دستانم فشردم.
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
54
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
آبتین؟نگاهم نکرد تنها سر تکان داد.... بله؟سکوت کردم...نمیدانستم از کجا شروع کنم...پوفی کرد و قفسه سینه اش محکم باال و پایین شد...آب دهانم را با صدا قورت دادم و گفتم. میشه نگام کنی.چشمانش را میخکوب نگاهم کرد.از ذهنم گذشت چقدر دل تنگ محبت هایش شده ام.... راستش...راستش...واقعا برایم سخت بود گفتن حرفی که نمیدانستم برای پاسخش به تالفی مرا خورد خواهد کرد یا میپذیرد... نمیخواد خودتو خسته کنی.بریم من بیرون کمی هم کار دارم عجله دارم...به من پشت کرد و قدمی برداشت اما نگذاشتم ادامه دهد. دوستت دارم...ایستاد.به سمتم بازگشت و چشمانش را ریز کرد...به تندی گفتم. دوستت دارم هم تورو هم شاهینمو....من...میخوام با شما بمونم.برای همیشه............. .................................................. به چی فکر میکنی؟نگاهش کردم...بینهایت عمیق...زیر چشمانش را چین های ریزی پوشانده بود...هنوز هم جذاب بود آنهم در سن چهل و پنج سالگی....دستم را با مالیمت فشرد و به سمت لبهایش برد ...نگاهم به آرزو و شاهین افتاد که کنار هم ایستاده بودند و برسر موضوعی عمیق و آگاهانه بحث میکردند.نگاهم را به زیر کشاندم به سنگ قبر خواهرم...دستی به روی اسم حک شده اش کشیدم و لبخند زدم.آبتین از کنارم برخواست و به سمت آن دو رفت.میدانستم که میداند هنوز هم بعد از چند سال به خلوت با خواهرم احتیاج داشتم(....سالم عزیزم...سالم خانمی...امروز جواب ارشد شاهین اومد...تبریک میگم پسر نازنینم...پسر نازنین تو قبول شده...بهناز امیدوارم از پس تربیت کردنش براومده باشم...امیدوارم ازم راضی باشی خواهری واقعا براش مادری کردم...امیدوارم ازم راضی باشی و دعای خیرت همیشه پشت سر ما باشه...میخوام به عالقش احترام بذارم.خودت میدونی که مدتی میشه به دختری عالقه مند شده...با اجازت میخوام کمکش کنم...بهناز)...دستان لرزانم را به روی کلمه وفت کشاندم و بغض کردم...خواهرم هنوز هم دلتنگت هستم.... ایستادم و به خانواده ی زیبایم نگریستم....آرزو کنار پدرش ایستاده بود و شاهین هم با قدی برافراشته و نگاهی پر غرور کنار خواهرش ایستاده بود...به آبتین و بچه هایم نگریستم..بهنازم ممنونم...میدانم که مینگری و میدانی که هر شب هنگامی که سر بر بالین میگذارم از تو سپاسگزارم...سپاسگزارم که شاهین را به من بخشیدی و در کنارش اجازه دادی طعم خوشبختی را بچشم...بهنازم هنوز هم دلتنگ تو هستم و میدانم
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
55
نگاه دانلود
خواهرانه باختم | gandom rکاربر انجمن نودهشتیا
هر نسیمی که به صورتم میخورد دستان نوازشگر توست بر پیچ و خم موهایم....دوستت دارم یگانه خواهرم.....
پایان...
www.negahdl.com
این کتاب درسایت نگاه دانلود اماده شده است
56